برکه من

Tuesday, June 19, 2007

From City of Light


باحاله! دارم 400 امین پست این وبلاگم رو توی پاریس می نویسم! :)

دیروز کل روز رو با یه تور با کشتی رفتیم سه تا از جزایر یونان رو دیدیم. فوق العاده عالی بود و خیلی خوش گذشت. البته از اونجایی که من کلاً دچار Motion Sickness میشم، توی کشتی هم خیلی تلاش کردم که حالم خوب بمونه. آبهای مدیترانه فوق العاده زیبا بود با جزایر سرسبز و خوشگل روش. جزیره ای که اسپارتاهای یونان، پارسی ها رو شکست دادند رو هم دیدیم. توی کشتی هم که توریستهای دیگه علاقه به برقراری ارتباط داشتند و ما هم که بدمون نمی اومد و من هم توی اون جمعیت لخت و پتی به اندازه کافی مورد توجه برای برقراری ارتباط بودم. سر ناهار سر میزی بودیم که دو تا آقای میانسال آمریکایی نشسته بودند بودیم و مشغول گپ و گفتگو شدیم. خیلی باحال بودند. یکیشون قیافه اش عین عین جورج بوش بود. سر ناهار هم شعر و آواز و رقص یونانی و hopa کشیدن های خیلی بامزه شون بود. بعد از تور آخرین جزیره که برگشتیم نزدیک میز اونها بودیم که گفتند بریم سر میزشون و عمدتاً صحبتهای خانوادگی و یه اپسیلون هم سیاسی بود. همگی به شدت از صحبت سیاسی پرهیز می کردند. اما وضعیتی که از آمریکا توضیح می دادند به لحاظ سیاسی ظاهراً عین ایران بود. می گفت 4 تا دوست می تونند خیلی صمیمی با هم سر میز باشند، اما همچین که بحث سیاسی میشه کامل جدا میشن و یکی طرفداری می کنه و یکی مخالفت.

آتن رو شهر زیبایی یافتم. خیلی خیلی شبیه تهران بود به نظرم. بافت خیابانها و اتوبانها و چهارراهها. اما کوچه پس کوچه هاش همه کامل تیپ اروپایی و ساختار قدیمی بود. یونانی ها فوق العاده آدمهای گرم، شاد، راحت، برون گرا یا extrovert و جالبی بودند. عمدتاً خیلی تحویلت نمی گیرند. اما کمک می کنند. انگلیسی هم بلدند. نسبت به سرزمینشون احساس افتخار می کنند و باید هم بکنند. واقعاً وقتی این جاهای تاریخی رو ازشون می دیدم و اسطوره ها و افسانه هاشون رو می خوندم، جداً احساس می کردم باید خیلی به خودشون ببالند. همه جا پرچم های بزرگ یونان رو میشه دید. حتی توی دهات در جزایر. اما اصلاً آدمهای دماغ بالایی نیستند. خیلی خون گرمند.







امروز رسیدیم پاریس. با اینکه صبح زود راه افتادیم و یک ساعت هم اینجا از آتن ساعتش عقب تره، اما حول و حوش 3-3:30 به وقت اینجا رسیدیم هتل ... و با چه وضعیتی. در وهله اول خیلی خورد توی ذوقم. با مترو اومدن از فرودگاه مصیبتی بود. کلی که طول کشید تا بفهمیم کدوم متروها رو باید سوار شیم. چند تا حرف های اولیه فرانسوی رو یاد گرفتیم که حاضر شن باهامون انگلیسی حرف بزنند. خیلی از ایستگاهها پله برقی نداشت و حاج آقای بنده خدا چمدون 30 کلیویی رو از 20 تا پله خرو کش می کرد بالا و پایین. ماها دیگه توی دبی بدعادت شدیم. اگه چنین اتفاقی توی دبی بیفته، همین فرانسوی های تحفه، تنبون به سر همه فکل می کنند. هنوز که اصلاً شهر رو ندیدم، اما به وضوح با بقیه جاها فرق داشت. ساختمون های قدیمی و خیابونهای سنگ فرش، تریپ همه جا هنری و صد البته به وضوح هم مسایل سکسی مکسی اپن به نظر می رسه. هنوز که مستفیض نشدیم، اما یکی دو تا چشمه اول همچین بد منو برد توی دیوار. البته آتن هم همین بود. وجود مغازه ها و مجلات مفتضح و اینها خیلی حس می شد، اما اینجا به نظرم یه مدل دیگه است. فعلاً از پاریس نه عکس دارم، نه حرف. گشنه ام و نشسته ام حاج آقای بنده خدا که رفته یه غذایی، آذوقه ای چیزی بگیره برگرده تا زنده شم. با اینکه 4 روز از سفرم میگذره، احساس می کنم یک هفته است توی سفرم. خیلی منتظر دیدن پاریس و پاریسی هام!
Posted by Picasa