برکه من

Thursday, July 12, 2007

Exile


بالاخره هر کس که از ایران میره، یه روز فکر کنم به اون روز میرسه که می شینه یه جعبه دستمال میذاره جلوش و زار می زنه. به خیلی چیزها فکر می کنه، چیزهایی که صرفاً چون از ایران دوره و از مسایل و به نوعی دردسرهاش دوره، فقط به دلتنگی هاش فکر می کنه، بهانه می گیره. می گه من نمی تونم دیگه دور باشم. می خوام بچه خواهرم که بزرگ میشه رو درک کنم. می خوام خاله اش رو بشناسه. می خوام بچه دار که شدم هم خاله اش رو بشناسه و بدونه اون پسرخاله شه، اون یکی پسرعمه شه، باهاشون بزرگ شه، بازی کنه (نه که حالا من خیلی بچه دار شده ام، نگران اینم که بچه ام فک و فامیلش رو می شناسه و بازی باهاشون می کنه یا نه!! خلیت که شاخ و دم نداره)
فکر کنم برای هر ایرانی ای که خارج از ایران باشه بالاخره دیر یا زود پیش میاد که احساس می کنه دیگه این چیزها براش جذابیت نداره، که محیط مأنوس خودش رو می خواد، که... هزار تا از این بهانه ها. برای هر ایرانی مذهبی هم فکر کنم پیش می آد که می شینه زار می زنه از دوری از عزیزانش که براش بار معنوی داشته اند، که پرش می کرده اند، که حرف ها آسمونی تر بوده، همه چی بیزنس و رشد اقتصادی و زندگی غربی و توجیه کثافت کاریهاشون نبوده، همه چیز یه رده بالا بوده…
بماند. دیر یا زود ایرانی ها این اشکها رو می ریزند و باز هم تصور برگشت به همون زندگی و همون ماجراها و دردسرها و غم ها رو ندارند.
شاید برای من بیشترین فشار و ناراحتی و دغدغه الان این دوری از معنویات باشه، این نشنیدن ها و حتی حس نکردن تشنگی.
شاید هم به قول حاج آقا دل تنگم (و واقعاً هم هستم) دلم برای خواهرم و بچه اش تنگ شده. از همه چیز بیشتر... دلم براشون بال می زنه. شاید به قول حاج آقا باید یه سر دوباره بزنم. 2 ماه پیش هم یه طورهایی همین طوری ها بود دیگه. مگه نبود؟ این تبعید انتخابی اجباری عاقبتش ... با کرام الکاتبینه! خدایا! همچنان تو را سپاس می گویم. هنوز هم آگاهم به انتخابم و می دانم که تحمل زندگی در ایران رو نداشتم. خودت مسیر را در این مسیر جدید بساز و هموار کن... آمین.

مولا مددی