باز هم آتن
با اینکه فقط دو روزه اینجاییم اما اینقدر مفصل بوده که احساس می کنم یک هفته ای هست.
خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد تاریخ و اسطوره ها و افسانه های مربوط به یونان باستان بدونم و بعد این آثار رو ببینم. واسه همین صبح یه سری سرچ سریع توی ویکی پیدیا کردم و توی راه هم یک کتاب در مورد خدایان و قهرمان ها و روئین تن ها کردم و دانشم الان که شبه با صبح در این زمینه قابل مقایسه نیست! خیلی خیلی هم برام جالب بود. یه شجره نامه کامل هم از خدایان داشتم که می تونستم روابط و فرزندان و خلاصه اطلاعات این ریختی خدایان رو دنبال کنم. ماجراها خیلی مفصله و از حوصله اینجا خارج. شاید بعداً یه ذره تحلیل ها و برداشتهام رو بگم.
صبح رفتیم معبد زئوس که فوق العاده زیبا بود. بعدش رفتیم مقر اولین المپیک در سال 1896. اونجا هم برای من هیجان انگیز بود. بعد هم بغل پارلمان مراسم عوض کردن گاردهای خیلی مسخره شون رو دیدیم که ظاهراً در خیلی کشورهای اروپایی مرسومه. اون هم به نظر من خیلی بامزه بود. موزه باستان شناسی اصلیشون رو هم رفتیم که ما شاید یک بیستمش رو دیدیم اینقدر که مفصل بود. من دیگه احساس می کردم هرگز نتونم روی پام واستم. آثاری از عصر حجر و عصر برنز هم بود. فکر کنم قدیمی ترین آثار دنیا بود. یک سری مجسمه ها و کوزه ها مربوط به 7000 سال قبل از میلاد مسیح بود. واقعاً باورنکردنی بود. در آغاز انجیل عصر حضرت آدم رو نسبت می ده به ده هزار سال قبل. یعنی کل تاریخ بشریت ده هزار ساله و بعد از 3000 سال بعدش که فکر کنم زمانهای حضرت موسی هم هنوز نشده آثار وجود داشته باشه! خیلی هیجان انگیز بود! حیف که آدمیزاد بدنش اینقدر محدودیت داره. من بخش مجسمه هاش رو کلاً 4 تا سالنش رو دیدم و فکر کنم 2 ساعت طول کشید. واقعاً هم جالب بود. به قول بعضی ها به شدت مجسمه ها رئالیستیک بود. خیلی برام جالبه که زمان یونان باستان واقعاً پوششی نداشته اند و حتی سربازان موقع جنگ هم فقط یه شنل داشتند. برای من بیشتر کنجکاو کننده بود که بفهمم تاریخ گذشته چطور بوده، اما دیگه حاج آقا غیرتی شده بود و به ازای هر عکسی که ما از این مجسمه های تیکه پاره می گرفتیم یه تیکه ای به ما پاره می کرد!!
اما ناهار: یکی از فاجعه آمیزترین اتفاقات روزمون بود. خواستیم مثلاً به قول خارجستانی ها به خودمون treat بدیم و پاشدیم رفتیم یکی از همین رستوران های کنار باغ و بستان ها نزدیک آکروپولیس. بنده هم تصوری که از میگوی سرخ شده داشتم خیلی متفاوت بود با اون جونورهای با دست و پا و چشم و آما و احشامی که جلوم گذاشتند. همیشه می دیدم این خارجی ها این میگوها رو تقریباً زنده می خورند، خودم فکر نمی کردم این کار رو بکنم. در کمال روحیه هم کردم. اما دیگه از دیدن دست و پاهاشون اینقدر دل به هم زده شدم که یه دستمال انداختم روی غذام که نبینم و بعد هم کاهو و گوجه های کنارش رو خوردم. وضعیت حاج آقا هم مشابه بود. با این فرق که مجبور شد ماهی خام به اسم دودی بخوره.
این هم چند تا عکس: