برکه من

Wednesday, January 23, 2008

بحران مهاجرت

وقتی داشتیم از ایران خارج می شدیم، بعضی ها می گفتند اگه بتونی از پس 6 ماه اول بربیای بقیه اش راحته. دیگه عادت می کنی. واسه من این طوری نبود... شاید صرفاً به خاطر اینکه نزدیک بودم و توی همون 6 ماه اول 3 بار رفتم ایران. بقیه هم مرام گذاشتند و اومدند پیشمون و ... کلاً هم شاید دبی چون نزدیک ایرانه این 6 ماه به دو سال تبدیل شده. به هر حال... من در این مقطع دچار بحران مهاجرت شده ام. نمی تونم هم توصیفش کنم. حتی نمی تونم در موردش صحبت کنم. فقط می شینم در موردش فکر می کنم و به خاطرش گریه می کنم. مثل بچه ها. آره! مثل بچه ها. حتی در موردش نمی نویسم. یا جرأت نمی کنم بنویسم، یا حسش رو هم ندارم بنویسم. الان هم احتمالاً یا این draft میشه. یا بعد از پست کردن حذف میشه. شاید هم بمونه و فقط پشیمونی ه همراه داره.
آدمهام از نظرم به چهار دسته تقسیم میشن. دسته ای که نمی فهمند دردم رو سرزنشم می کنند که خب خودت انتخاب کردی رفتی. دنده ات نرم. نمی رفتی. ایران گل و بلبل رو ول کردی رفتی تو غربت. یه دسته هم که باز دردم رو نمی فهمند رو و باز سرزنشم می کنند که انگار یادت رفته ایران خاک بر سر چی بوده و الان قدر نعماتت رو نمی دونی و دو روز بری ایران دوباره می خوای بزنی بیرون... الان محرمه و جوزده شدی. بذار ربیع الاول بشه می بینی که شنگولی.
شاید یه دسته سوم هم وجود داشته باشه. اونهایی که باز دردم رو نمی فهمند، سرزنشم هم نمی کنند، دلشون برام می سوزه. شاید، فقط شاید یه دسته خیلی کوچیک هم وجود داشته باشه که دردم رو بفهمند (احتمالاً دوستهایی که خودشون درد رو کشیده اند یا دارند می کشند) وسعی می کنند من رو با واقعیات تلخ و شیرین مهاجرت روبرو کنند و در عین حال راه ها رو برام بسته نشون ندهند.
حقیقتش احتمالاً هیچ کدوم از این چهار دسته به درد من نمی خورند. مشکل من از درونه. از درون در تغلغلم. از درون می سوزم. فقط بحث دلتنگی نیست. نه! اتفاقاً فقط بحث دلتنگیه. دلتنگی چی؟ نمی دونم. واقعاً نمی تونم بگم. می دونم هنوز مثل اونهایی نیستم که 20 سال از ایران دور بوده اند و دلشون برای بوی دود تهرون و عرق کارگرهاش هم تنگ شده. من اون طوری نیستم.
اگه بخوام یه ذره دور از احساس بشینم فکر کنم:
دلم برای آدمها تنگ شده. از دوری خسته ام. از بزرگ شدن بچه ها و پیر شدن بزرگ ها و دور بودن از همه چیز خسته ام. دلم می خواد 4 تا آدم بیشتر ببینم. اما واسه دوست جدید درست کردن دیگه پیر شده ام. راستش دارم دوست جدید درست می کنم، اما در سطح. عمق روابط اون چیزیه که دلم براش لک می زنه.

دلم به شدت واسه ایران می سوزه. اون قدر می سوزه که نمی تونم بگم. دو روزی قطر بودم و یه کنفرانس بیزنسی گنده. خیلی سطح بالا. یه جاهایی واقعاً اشک توی چشام جمع میشد. یه جاهایی می دیدم واقعاً از خشم و ناراحتی دارم دندون هام رو به هم فشار می دم. (یه موضوعهایی مثل LNG خونم رو به جوش می آورد) از اینکه ایران من چرا از قطر کوچولو جا مونده.

شاید خیلی تحت تأثیر این کتاب All the Shah’s Men هستم که دارم تمومش می کنم که ماجرای کودتای 28 مرداده. هستم می دونم. برای همینه که می گن Ignorance is bliss! وقتی ندونی راحت تر زندگی می کنی. وقتی می دونی دیگه نمی تونی زندگی کنی.
در کنار تمام اینها هر روز به این معتقدتر می شم که برای اینکه بتونم برای ایران کاری بکنم، با توانایی هایی که داخل ایران کسب می کنم، خیلی کمتر می تونم کار بکنم. تمامی آدمهایی که می بینم تونستند واقعاً کاری بکنند، آدمهای برجسته ای بودند که تجربه خارج از ایران داشته باشند. من تازه این موقعیت دبی رو دارم که مجبور نیستم تا اون سر دنیا مثل آمریکا و اروپا برم تا بتونم چهار تا چیز یاد بگیرم.

اما کی برمی گردم ایران؟ نمی دونم. فقط تصمیم خودم نیست. شرایطه. زندگیمونه. احساس می کنم من به راحتی ماکزیمم 2 سال دیگه دوام بیارم. اما هر جور منطقی بخوای نگاه کنی مسخره است که بخوای در اوج رشد و پیشرفتت پشت پا بزنی به همه چیز و احساساتی عمل کنی. برای همین واقعیتی که می بینم اینه که بسی بیشتر از 2 سال دیگه خارج از ایران خواهم بود. دوام میارم؟ نمی دونم. واقعاً نمی دونم. شاید 1 سال باید این وسط بیام ایران زندگی کنم تا بتونم دوباره برگردم و ادامه بدهم. می دونم. اینها هم احمقانه است.

توی این دو ساله تمام مدت سعی کرده ام خودم رو نگه دارم. به هیچ منفی ای فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. موقع دلتنگی تنها گریه کنم. پاشم. اشکهام رو پاک کنم. به جلو نگاه کنم. سرم رو بالا بگیرم. اما یه ذره ترک خورده ام. یه ذره شاید خودم رو overestimate کرده ام. فکر می کردم سفرهای مکرر ایران نگهم می داره. فکر می کردم دوره 6 ماهه می گذره. این طور نبوده. گذشت زمان بدترش کرده که بهترش نکرده. درد رو از سطح به عمق برده. شاید پیک می زنم، شاید بالا و پایین می شم. باز هم نمی دونم. دست و پا می زنم و دوباره میام روی موج ها. باز هم نمی دونم.

نمی دونم اون دوستهام که خیلی دورتر هستند واینقدر خوب دووم آوردند بدون اینکه یک بار هم ایران بیان، جریانشون چیه؟ شاید چون تاریخ دستشونه که کی برمیگردن. می دونن برنامه شون چیه. من یه مهاجرت دیگه در 3-4 سال آینده خودم می بینم که اصلاً نمی دونم می تونم همچین کاری بکنم یا نه. فکرش هم حتی تمام انرژیم رو می گیره.

....
می دونم که صحبت کردن در مورد این چیزها خیلی برام گرون تموم خواهد شد. زیاده هم گفتم. بهتره خفه شم! منطق درست تر از احساسه. بکوبش و لهش کن و ignore اش کن. پیشرفت کن. گور بابای احساساتت که روی روحت خش می اندازه و ترک می اندازه و نهایتاً: 50 سالگیت ببین می خوای کی و چی باشی؟ به مقطع نگاه نکن....

آهنگ بذار. گوش کن. گریه کن. توی اون حلش کن. بعد هم برو کافی شاپ بشین و حال آرامش سطح این اقیانوس ناآرام رو ببر. عاقبت بخیری توی این چیزها نیست....

بعدالتحریر. اشتباه نشه. تمام این صحبت ها صحبت های بین خودمه و خودمه. هیچ کسی هیچ جهت این حرفها رو بهم نمی زنه. خودمم و خودم و خودم هم باید با خودم کنار بیام.

بعدالتحریر. بعد از همه این همه منفی جات: هنوز "فکر می کنم، پس هستم!"