برکه من

Saturday, January 12, 2008

حسینی ام حسینی



توی استارباکس نشستم پای لپ تاپم. ساعتهاست مشغول کار و بار خودمم. قهوه ام رو خوردم. توی عالم خودم. یه دفعه صدای یه روضه از گوشه استارباکس بلند میشه. تکون می خورم... دلم حال میاد. دلم حال میاد... دو تا پسر سوسول ایرونی اون گوشه نشستند و دارند توی لپ تاپشون روضه گوش می دهند. خدا خیرشون بده. دلم حال میاد. استارباکس و روضه امام حسین! فربونش برم. نمی ذاره ولش کنیم. خودش دنبالمون میاد که یادمون بندازه چیزهایی که توی روحمون حک شده.
اصلاً محرم رو حس نکرده بودم. برپا نداشته بودم. سیاه پوشی و عزاداری و جلسه و غذای امام حسین و نوحه و مداحی توی خیابون ...
محرم فقط باید ایران بود. فقط...
از این جدایی شاکی ام، خیلی شاکی ...

بعدالتحریر. هیچ چیز نتونست من رو این چند روزه وادار به نوشتن کنه. نه سفر مفصل اتریش و دیدنی های بی نظیر وین، نه مریضی سخت چند روزه ام، نه فیلم سیاسی Charlie Wilson's War، نه تولد حاج آقام، نه مرگ مادر جان... تلسمم رو هیچ چیز نمی تونست بشکونه. دست و دلم هم به نوشتن نمی رفت. روز اول محرم هر چی خواستم مثل هر ساله ژست محرم بگیرم و نوشته محرمی داشته باشم هم در درونم از تعطیلی روز اول سال شاد بودم، نه غمناک محرم حسین.... الان شنیدن صدای مبهم یه سینه زنی و نوحه اش دلم رو پرواز داد. دلم رو شیکوند. غم محرمش رو توی دلم جاری کرد. تلسم رو هم شیکوند. وبلاگم رو توی محرم به اسم خودش آذین می کنم. سیاه هم می پوشم. بذار دنیا هر چی می خواد بگه بگه. بذار تف بندازم به هر چی شادیه. محرمه. من... حسینی ام، حسینی!