باز هم بیزنس تریپ... اه
واقعاً سفرهای بیزنسی و کاری مزخرف و سخته. الان توی یه هتل خیلی خوشگل و شیک توی قطرم. فقط دلم می خواست اینقدر خسته نبودم. به واقع معنای یک جنازه متحرک رو کامل کرده ام! دیشب کلاً خیلی به هم ریخته بودم. مثل دختر 14 ساله ای بودم که می خواد تنهایی بره مثلاً آمریکا و مهاجرت کنه!!! خودم خنده ام گرفته بود که چرا اینقدر مستأصل برنامه سفرم بودم. تمامی جلسه ها و برنامه های سفرم رو هم از دو هفته پیش داشته ام می چیدم. ولی خیلی دلواپس برنامه هام بودم. از اینکه شب سفرم هم برنامه بیرون رفتن داشتیم هم ناراحت بودم. ساعت 10 شب هم دیگه دووم نیاوردم و از دوستهامون خداحافظی کردم و با سردرد و خستگی تمام اومدم خونه چمدون بستم. 11:30 رفتم توی رختخواب و خوابم هم نبرد. فکر کنم حول و حوش 12 خوابم برد. یهویی ساعت 2:30 با حول از خواب پریدم که نکنه دیرم بشه. تا نزدیکهای 4 بالاخره خوابم برد (واقعاً دیگه داشتم دیوونه می شدم) ساعت 4:55 هم ساعتم زنگ زد و تاکسی اومد و رفتم فرودگاه. پروازم ساعت 8:25 بود. اما ساعت 5:40 خودم رو رسوندم به فرودگاه که ببینم می تونم به پرواز 7 برسم یا نه. ماجراهای فرودگاه رو دیگه نمیگم که واقعاً خسته کننده بود. همینکه فقط بهم گفته اند نمیشه! و من تا ساعت 7:40 که بوردینگ تایم من بود علاف بودم و از خستگی منگ. توی همین وسط ها که داشتم کشان کشان خودم رو می رسوندم به گیت یکی از هم دانشگاهی های یک سال بالاتر از خودم رو دیدم. اولش خیلی شک کردم خودشه یا نه. اما رفتم جلو و صدا زدم و جواب داد!!! خلاصه اون رفته بود چین گردش و من هم که دبی زندگی می کردم و چند سال هم از هم بی خبر. یک ساعتی با هم گپ زدیم! جالب بود… قسمت ما این بود که زود بیایم فرودگاه هم رو ببینیم.
از صبح به صورت خیلی فشرده و پشت سر هم میتینگ. همه شون هم مزخرف و روی اعصاب راه برو. آخرش ساعت 5 به وقت دوحه (6 به وقت دبی!!) با همکارم رفتیم ناهار! یک ساعتی با هم ناهار خوردیم و گپ زدیم و بحث کردیم. یک پسر پاکستانی شیعه است که آمریکا تحصیل کرده. کلی بحثهای فرهنگی و اجتماعی و خانوادگی کردیم. بعد از دو سال عملاً تازه تونستیم چهار کلام حرف غیرکاری بزنیم! از این نظر شرکت ما خیلی بده که آدمها خارج از کار هم رو نمی شناسند و نمی بینند.
خلاصه که همین. فعلاً این از امروز وحشتناک سخت و خسته کننده. فردا هم که شب نصفه شب میرسم دبی و پس فردا هم سر کار. می دونم تا آخر هفته بی جونم!
بعدالتحریر. می دونم الان همه تون می گین یه سفر رفته چقدر غر می زنه! شماها که نمی دونین من چقدر خسته شدم. پس حرف نزنین! یه وقتهایی واقعاً فشار کار سخته. اصلاً چه معنی داره زن اینقدر کار کنه! زن باید بشینه توی خونه غذا بپزه و بچه داری کنه. ما رو به بیزنس چه کار که مردها رو از کار بی کار کردیم؟!