برکه من

Wednesday, May 21, 2008

گپی با خدا

من: سلام خدا! خوبی؟ خوشی؟ تو که همیشه خوشی. چه سوال مسخره ای! تو که همیشه خوبی.
ما هم ای! بد نیستیم. ازت بی خبرم. خیلی.کجایی؟ چه خبرها؟ ...
خدا: ...
من: bla bla bla bla bla bla
خدا: ...
من: bla bla bla bla bla
خدا: ...
...
{و این مکالمه کمی ادامه پیدا می کند}
من: ای بابا! عجب مکالمه یه طرفه ای؟ یه جوابی، یه علیکی، یه چیزی! به!
خدا:...
من {شاکی}: الکی نیست دیر به دیر از هم سراغ می گیریم دیگه. تو اصلاً هیچی نمی گی، من همه اش باید حرف بزنم.
خدا: ...
من {غصه دار}: می دونی چیه؟ ای کاش میشد ما هم یه وقتهایی یه قرار قهوه بذاریم. یه گپی با هم بزنیم، حداقل هر چند وقت یه بار سراغ هم رو بگیریم. منتها تو که اون بالای آسمونی و من هم که این گوشه زمین. باید تو از اون بالا بیای پایین تا یه قهوه با هم بزنیم. من که اون بالاها نمی رسم. تو خیلی دور از دسترسی ..
خدا: ...
من: یه چیزهایی می گن، باید چی کارها بکنی که صدای خدا رو بشنوی، جواب بگیری و اینها. چی بود؟
خدا: ...
من:همون. انگار فقط تو خدای اونهایی هستی که اون کارها رو می کنن. به ماها افتخار نمی دی دو کلوم حرف عادی و گپ با ما بزنی یا حداقل جوابمون رو بدی... مصّبتو شکر ...

بعدالتحریر. و این بود یک مکالمه دوستانه بین من و خدای من. خدای من که خیلی دور از دسترسه. نه خدایی که در این نزدیکی است، بین این شب بوها... من شب بویی ندارم که خدام رو لاش بذارم. خدای من توی عرش کبریاییش یه عصای وحشتناک خشمگین به دست گرفته و من هم گاهی از ترس باهاش یه گپی می زنم که من رو یهویی به جای ملحد و کافر توی آتیش جهنمش ذغال نکنه. خدای من اون قدر دور از دسترسه که من را با او و او را با من دیگر کاری نیست...