برکه من

Monday, May 12, 2008

منگنه

همچنان در منگنه. ا ز این امارت به اون امارت. زیر آفتاب. رانندگی های طولانی. زنگ تلفنی که لحظه ای قطع نمیشه. کار کردن از خونه. صبح زود بیرون رفتن.
سعی می کنم توی راهها رو سخنرانی ای چیزی گوش بدم که احساس نکنم چقدر عمر مزخرفی دارم. اما کمکی نمی کنه. چون احساس می کنم.
دچار افسردگی مقطعی شدم. بعد هم خوب شدم. بعد دچار اضطراب مقطعی شدم. خوب نشدم. دچار خشم مقطعی شدم. هنوز خوب نشدم. دچار بدخوابی ها و بی خوابی های دائمی شدم. اون هم هنوز خوب نشدم.
یکی بگه دنیا ارزشش رو داره؟ خب فرض کن نه. یکی بگه چاره چیه؟ آدم بگه این کار رو نمی کنم اون کار رو می کنم؟ کی قبول می کنه. مسوول باش بچه. سرت رو بنداز پایین کارت رو بکن. فوقش دو هفته بهت فشار میاد و له میشی. این همه غرغر نداره. همه کارها همینه دیگه. همه کار می کنند، تو هم کار می کنی. اصلاً همیشه همین طور بودی. همه چی رو شلوغ می کردی. همه امتحان می دادند، احدی خبردار نمیشد، تو می خواستی امتحان بدی، همه جدول امتحاناتت رو هم می دونستند و دست به دعا (اینجا). همه از تز دفاع می کردند مثل آدم، تو همه رو می چزوندی و می پیچوندی سر تز(مثلاً اینجا و اینجا)