برکه من

Sunday, October 26, 2008

هوای تازه


در خیالاتم زندگی عادی را تصور می کنم. وقتی که میشه بیرون رفت، هوای تازه رو روی پوست حس کرد، نفسی کشید و عرق نکرد. حتی اگه بخوام زیاده خواهی کنم، لحظه ای رو تصور می کنم که یه ذره پوستم دون دون میشه و یه سرمای ملسی به وجودم می شینه. هوایی که کم کم از 45 پایین اومده، حتی از 40 هم، حتی شروع کرده از 35 هم پایین تر اومدن. و من بی صبرانه هر صبح و ظهر و شب و دوباره صبح زود و شب دیروقت هم به دماسنج نگاه می کنم تا در خودم هیجان بهتر شدن هوا رو ایجاد کنم.
... و وقتی بالاخره اون شبی میاد که میری حصیرت رو برمیداری و می بری کنار ساحل، چسبیده به موجها می اندازی و زیر آسمون پرستاره دراز می کشی و حتی یه ستاره دنباله دار هم م بینی، یادآوری می کنی که زمان آرزو و خیال داره تموم میشه. می تونی حصیرت رو همیشه زیربغل داشته باشی و یه جا ولو شی. می تونی از ساختمون به ماشینت فرار نکنی و حتی یه ذره بیرون قدم بزنی. وسط روز هم که بری کنار دریا، درسته که برنزه میشی و یه ذره هم پوستت می سوزه، اما توی آب که میری می بینی دیگه آب داغ نیست. حتی یه ذره خنکه. حتی وقتی باد میاد یه کوچولو شاید بخوای به خودت اجازه بدی فکر کنی یخ کردی. ماهی ها هم بیشتر لب آب اند. حتی ماهی های بزرگتر و عجیب تر. از اون نقره ای هایی که دهن اره ای دارند. همچنین از اونهایی که کله شون تخته و دو تا چشم روی سرشون دارند. همه شون از لای پاهات درمیرن.
ذوق می کنی.... هوا داره خوب میشه. می تونی کم کم زندگی عادی رو شروع کنی.