برکه من

Wednesday, September 03, 2008

رفتن

- چی کار کنم بالاخره؟ دارم وقت رو از دست می دهم. باید توی ماه رمضون اقدام کنم.
- به چی فکر می کنی؟
- به پولش. خیلی گرونه.
- فقط پولشه یا چیز دیگه هم هست؟
- نه فقط و فقط پولشه.
- خب برو. مشکلی نیست. از پسش برمیایم.
از لحظه ای که صبح بهم گفت برو، دلم سنگین شده. قلبم لرزیده. دست و پام هم. انگاری تازه ترس گرفته تم. بی حوصله شده ام: اگر بشه چی؟
با دسته چک و پاسپورت اومدم بیرون. حتی چک پیش پرداخت رو نوشتم. زنگ می زنم به رئیس کاروان. بهم میگه که بیست درصد قیمت اضافه شده، سهمیه نداده اند، عربستان ال و بل... و هزار تا قصه حسین کرد شبستری... دست و دلم می لرزه باز. تنم مور مور میشه. دهنم خشک و گس میشه. زنگ می زنم.
- ببین باز گرونش کرده اند. شده فلان قدر.
- ...
- چی کار کنم به نظرت؟ میگه شاید بتونه اون اضافه هه رو رد کنه، شاید قسطی کنه....
- میخوای امشب یه حساب کتاب بکنیم بعد فردا تصمیم بگیری؟
- باشه.
پاسپورتم رو تا می کنم. دسته چک رو می بندم می ذارم توی کیفم. تا لب مرزش رو رفتم. از این یه تیکه بگذرم، شاید سهمیه بدهند، شاید بشه ویزا گرفت. شاید بشه رفت ... نمی دونم.
الله الله ... لبیک اللهم لبیک ...