برکه من

Saturday, December 13, 2008

اول مهر و یاقوت و عشق و الی آخر

نمی دونم چرا برگشتن به دنیای عادیم برام اضطراب آوره یه ذره. از اینکه فردا قراره برم سر کار. از اینکه احساس می کنم دوباره قراره استرس داشته باشم. من با معده دردهای زیادی دبی رو ترک کردم و رفتم ایران. با ورم معده شدید. در حالی که این دو هفته ای کامل خوب بودم. زندگی آرومی داشتم. از حاج آقام دور بودم اما چون شرایط اون هم خوب بود، خیلی آرامشم زیاد بود. وحشتناک دلتنگ شده بودم. اما خوشحال و آروم بودم. الان حس اول مهر رو دارم که فردا باید سر کار برم.
***
احساسات زیبایی رو از دیشب تجربه کردم. من 11 شب رسیدم از سفر. اون ساعت 4-5 صبح. 22 ساعت هم نخوابیده بود. وقتی بیدار شدم و حضورش رو احساس کردم انگار یک شربت شیرین از گلوم پایین می رفت. وقتی لمسش کردم احساس کردم روح به رگهام داره جاری میشه. احساسم وصف ناپذیر بود. ساعت 9 بیدار شدم و خودم رو کشتم تا ساعت 11 گذاشتم بخوابه. در حالیکه قند توی دلم آب شده بود. نیم ساعت فقط به صورتش خیره شده بودم و نگاهش می کردم و روح می گرفتم. نمی تونم احساسم رو وصف کنم. وجودش انگار مثل آبی که به یه تشنه در حال مرگ رسیده باشه...
اما سوغاتی گرفتم خفن! فکرش رو هم نمی کردم. اصلاً انتظار نداشتم. عطر خوشبویی که بویش شوکه کننده بود و کرم کنارش و کیفش و .... یه لاک پشت ریلکس کشنده که بهم خیره مونده. یه گردن بند و دست بند کار دست از این خرمهره باحال ها و اما ... یه گربند باور نکردنی. جواهر خریدن برای سوغات تا حالا توی کار ما نبوده. اما یه گردن بند قلب قرمز یاقوت از گرون ترین معادن یاقوت با طلای سفید. دهنم باز مونده بود. زیباییش توی جونم نشست. از لحظه ای که انداختم گردنم احساس می کنم دوباره حلقه دستم کردم...
هیچ چیز بالاتر از عشق نیست. خداوندا! بی نهایت از تو سپاسگزارم از این همه احساس. حس در یاقوت و سنگ قیمتی و اینها نیست. حس در عشقیه که در لحظه لحظه نگاههامون به هم هست. و باور نمی کنم که بعد از 8 سال این طور قلبهامون برای هم می تپه و بی تاب هم میشه و ...
وای! نمی تونم بگم. نمی تونم.... انگار هر لحظه دوباره عاشق می شم.