بی ملاحظه
یه شب خیلی خوب و رمانتیک رو پیش رو داشتم. می خواستیم دو تایی بریم یه هتلی جایی یه شام خوب بخوریم. پیراهن نویی که واسه حاج آقا خریده بودیم رو اتو کردم. سر فرصت داشتم توی کمد لباسها رو جابه جا کردم تا انتخاب کنم چی بپوشم. پیراهن و شلوار سفیدم با سارافون کرم و روسری شیری – سفید. خوشحال بودم. سر شب هم بود و دیروقت نبود که بخواد دیر بشه. مشغول گپ زدن رفتیم بیرون و در حیاط رو باز کردم که بریم بیرون به سمت ماشین. همچین که پام رو گذاشتم توی حیاط یهویی یه عالمه آب از بالا خالی شد روی سرم. حول شده به بالا و پایین و این ور و اون ور نگاه می کردم. پشت سرمون دو تا خانوم انگلیسی بودند که این رو دیدند و داشتند می گفتند: oh that was gross! That was disgusting. It was beer! دستم رو بو کردم. بوی الکل حالم رو بهم زد. کم کم بوی الکل از مشروبی که روی زمین ریخته بود هم بلند شد. شوکه بودم. کارد می زدی خونم در نمی اومد. دلم می خواست میرفتم در تک تک خونه هایی که تراس داشت رو بزنم تا طرف رو پیدا کنم و یه چک بزنم توی گوشش. می تونستم کل شب رو خراب کنم و بی خیالش شم. سعی کردم آروم شم و منطقی. با خودم گفتم خب نجسه که نجسه. نمی خوام که نماز بخونم. رفتم بالا دستهام رو شستم و برگشتم پایین با همون لباس. اون شب دیگه شبی که باید می شد نشد...