برکه من

Saturday, December 06, 2008

و در ادامه دماغ

یک هفته است ایران بوده ام. در این طولانی ترین سفرم به ایران پس از مهاجرت، هیچ وقت روزها اینقدر کند نبوده و من هم منتظر تند بودنش نبوده ام! طبیعی هم هست. من مریضم. روزها سخت می گذره، منتظرم زودتر بگذره که حالم بهتر بشه. اما باز هم خیلی از سفرم راضی ام. حتی همین که با همین حال و روز داغون می تونم افرادی که دوستشون دارم رو ببینم خیلی خیلی خوبه. منتها این مشکل بی خوابی و اینها هم وجود داره دیگه. الان 4 صبحه و بنده دو ساعته که بیدارم. نفس نمی تونم بکشم. درد دارم و یک ساعت از این پهلو به اون پهلو شده ام. خیلی ها می پرسند هیجان داری گچ دماغت رو باز کنی ببینی چطوری شده؟ راستش اصلاً حتی بهش فکر نکرده ام. فقط روزشماری می کنم گچ دماغم رو باز کنم که یه ذره از این کلافگی و خستگی راحت شم. کلاً در کل پروسه هیجان خاصی نداشتم. دنبال عمل زیبایی نبودم که الان دنبال دماغ مارلین مانرو واسه خودم باشم! فقط می خواستم دماغم به راه راست هدایت بشه (چون قبلش به راه چپ هدایت شده بود!) همین. طبیعتاً هم الان هنوز کلافه این گچ و بخیه و نفس و ورم و کبودی ام. شاید وقتی واقعاً گچه باز بشه برام مهم هم بشه که چه ریختی شده.
یکی اون روزی می پرسید با مشکلات فلسفی مربوط به دماغ عمل کردن چه می کنی؟ گفتم 13 سال بهش فکر کردم و مشکلات فلسفی اش رو حل کردم که الان اینجا نشسته ام دیگه. گفت: نه با مشکلات فلسفی بقیه چه می کنی؟ گفتم هیچی! با آرامش تمام اظهار نظرات رو می شنوم و نظر شخص خودم رو هم میگم. بعضی ها خیلی راحت می گن عجب خبطی کردی. مگه دماغت چش بود؟ این چه مرضیه که در مردم افتاده!!! (همین مدلی ها) بعضی ها میگن، چقدر دیر این کار رو کردی. این چه دماغی بود ما این همه سال باید تحمل می کردیم؟ بعضی ها می گن اصلاً فرقی نکرده (حالا من نمی دونم از زیر گچ و کبودی و اینها چی رو میگن فرق نکرده!) حقیقتش اینه که دوست دارم نظر همه رو هم بشنوم. اصلاً هیچ کدومش ذره ای ناراحتی هم برام ایجاد نمی کنه. اونچه برام مهمه اینه که هر کی نظرش رو واقعاً بگه. وقتی باز شد جلوی روم نگه چقدر خوب شده و همچین که رفتم بگه چه سه نقطه ای زده به دماغش!!! خلاصه به عنوان جمع بندی: به طرز جالبی هیچ نوع مشکل فلسفی ای با خودم و بقیه در زمینه دماغ پیدا نکرده ام (هنوز حداقل). در کمال خوشحالی و خرسندی، سه شنبه عروسی هم دعوت شده ام و میرم. لباس هم تازه انتخاب کرده ام. (راستش آخرین بار که عروسی رفتم 3 سال پیش بود و اصلاً هیجان انتخاب لباس از یادم رفته بود!) فقط دلم می خواد حالم بهتر باشه که لذت ببرم. نه قیافه و کبودی و نظر بقیه و هیچی مهم نیست. فقط دوست دارم حالم خوب بشه و به هن هن نیفتم و بتونم لذت از جمع شدنها رو ببرم. چیزهایی که برای بقیه الان ساده و عادی و برای من امور متفاوت لذت بخش ....