برکه من

Sunday, November 02, 2008

آشوب

ذهنم آشوب است. حالم هم. دل و روده و جگرم هم. و همین طور مغزم و حوصله ام. به جنگ رفته ام. جنگ با خدا. جنگ با خودم. با احساساتم. احساساتم را بالا می اندازم، پایین می برم، دوباره بالا و دوباره پایین. مانند شعبده بازها، یا شاید مثل نقال هایی که با عصای مسخره شان دور آتش راه می روند و داستان می گویند و زیرک بازی در می آورند و... بی ربط می گویم، نه؟ آشوبم. ذهن و مغز و حوصله و احساسم... احساسم گم شده. احساسم در بین انبوهی از گره و پیچیدگی و بریدگی گم و گور شده. مثل کلاف کاموای مادربزرگها در یک کمد قدیمی لای هزاران کلاف دیگر. کلافه ام. آشوبم. به جنگ با خدا رفته ام. با او دعوا می کنم و از دستش عصبانی ام و حرص می خورم. بعد هم نگران می شوم از سکوت و بی محلی اش و بلاتکلیفی ام از احساسم. با خودم هم به جنگ رفته ام. از این همه احساس تودرتو گیج و منگم. خودم را و احساسم را در آهنگهای بلند و تند گم می کنم که نیندیشم و فکر نکنم. به هر چیزی میاویزم و پناه می گیرم که فقط به احساساتم نیندیشم که آشوب تر و گیج ترم می کند. نمی دانم چه احساسی دارم. خسته از جنگ با خودم به گوشه ای می افتم و به سختی و با مقاومت می اندیشم. من چه احساسی دارم؟ آیا امیدوارم؟ خوشحالم؟ نگرانم؟ آیا من واقعاً نگرانم؟ آیا می ترسم که نگران نباشم؟ نزدیک شد... احساسم خیلی شبیه ترس است... کمی هم نگرانی. اما ... آری نگرانی است. اما نگرانی اش مسخره است. نگرانی از اینکه شاید خوشحال باشم از این جنگ با خدا و جنگ او با من و شکست من. نگرانی ام از خوشحالی است و ترسم نیز. خیلی پیچیده است. خدا به جانم افتاده و بر رو حم پنجه می کشد. و باز احساس مرا پیچیده تر می کند. چرا به جنگ من آمده؟ این خدایی که سالها مرا فراموش کرده بود و حتی به من نمی اندیشید حال چرا با من چنین می کند؟ چرا به جان من افتاده؟ و راستش را بگویم. از جنگ و حتی شکست از او لذت می برم. انگار که ترس دارم، اما کمی هم خوشحالم. و باز هم این احساس مرا پیچیده تر و سخت تر و تلخ تر می کند.
اضطرابم توانم را از من ربوده. دل نگران و بیتابم. خیلی زیاد. خیلی سخت. و باز مثل همان که همیشه بوده ام این رنج روح، جسمم را به خود پیچیده و درد تمام اندامم را گرفته. و من... خسته، بی تاب، نگران و بلاتکلیف در گوشه ای ناتوان افتاده ام و به این جنگ و کشاکش خودم و احساسم و جسمم و خدایم می نگرم ... که کداممان پیروز می شویم. نگرانم مبادا باز هم ... من خدا را شکست دهم. آشوبم....