برکه من

Saturday, August 20, 2005

گاهی


گاهی... آرامش داشتن سخت میشه.
گاهی... درک نمی کنم.
گاهی... درک نمی کنم.
گاهی... در زندگی تمام عشق رو با تمام وجود حس می کنم.
گاهی... تمام عجز رو.
گاهی... هر دو رو...
گاهی... عین یه دختر 13 ساله میشم. یه دختر نوجوون 13 ساله که زندگی رو به کام مادر پدرش سیاه کرده.
گاهی... از خودم بدم می آد.
گاهی... از بقیه
گاهی... می خوام آزاد بشم.
گاهی... می خوام فرار کنم.
گاهی... می خوام خودکشی کنم.
گاهی... می خوام زندگی کنم.
گاهی... می خوام بفهمم.
گاهی... می خوام فهمیده بشم.
گاهی... می خوام مادر بشم.
گاهی... می خوام بچه بشم.
گاهی... از خودم هم می ترسم.
گاهی... از مادر بودن می ترسم.
گاهی... از بچه شدن می ترسم.
گاهی... از مسوولیت می ترسم.
گاهی... از انتظارات می ترسم.
گاهی... از عاشق بودن می ترسم.
گاهی... از زندگی می ترسم.
گاهی... از مردگی...
گاهی... معده درد می گیرم و دیگه نمی تونم نفس بکشم.
گاهی... کمردرد می گیرم و دیگه نمی تونم راه برم.
گاهی... می خوام خوشحال باشم.
گاهی... ناراحتم.
گاهی... خدا رو دوست دارم.
گاهی... خدا دوستم داره.
گاهی... دیوونه می شم...

اغلب... دیوونه می شم...

بعدالتحریر. عیدتون مبارک!