برکه من

Thursday, August 25, 2005

So...


هر روز نمی نویسم که یه روز برسه که برسم بنویسم. اگه همین طوری پیش برم، اینجا تار عنکبوت می بنده! کما اینکه بسته!
مثل همیشه پرکار! جالبه که هر روز یه موضوع جدید هم رو می آد که احساس نارضایتیم بخواد بیشتر بشه. مثلاً چند روز بود که دوباره داغ دلم سر حقوقم تازه شده بود. البته بی باعث و بانی هم نبود! ولی خب! خودم هم خیلی چند وقت بود که به این مسأله فکر می کردم. نمی دونم جریان چیه که ما لب دریا هم بریم خشک میشه! یعنی خودمون داریم همه جا به همه می گیم که: بعله! Bilingual ها ال اند و بل اند! تعدادشون خیلی کمه، انگشت شمارند، تقاضاهاشون بالاست، خیلی بچه با حال اند. تازه توی کار می بینم که چه شاسکول هایی خودشون رو Bilingual می دونن که من در برابرشون Native محسوب میشم. اون وقت منی که یه Bilingual عادی نیستم و خیلی هم عالی ام، الان پاشم برم بانک صادرات کارمند شم بیشتر حقوق می گیرم! تازه این فقط جنبه زبانش بود. بگذریم. به هر حال عامل هایی بود که من از حقوقم احساس نارضایتی کنم و خلاصه این چند روز هم به اندازه کافی بهانه پیدا کرده بودم که بهش فکر کنم و مغز خودم و حاج آقا رو تیلیت کنم!
این روزها خیلی به چیزهای مختلف فکر کردم. خیلی. به زندگیم. به روندش. به آینده اش. به غرغرهای دائمیم. سر همین حقوق و نارضایتی از اون حاج آقا نشست کلی حساب کتاب کرد که راضیم کنه که نخیر حقوق من خیلی هم خوبه. خلاصه که خودم دیروز نشسته بودم به یه بنده خدایی که دائم از من مشاوره می گیره می گفتم که آدمها خودشون هستند که خودشون رو خوش بخت یا بدبخت می کنن. آدمها با نگاهی که به زندگی دارند م تونن این کار رو بکنن و از این جور حرفها. بعدش که از پیشش برگشتم دیدم که یکی باید این حرفها رو به خودم بزنه.
بگذریم...
دلم می خواد قصه بخونم....