برکه من

Thursday, September 22, 2005

سفر


آخر کیفه که ببینی در حالیکه تمام آرزوت رفتن به یه سفر مختصر شمال و یه ذره حال و هوا عوض کردن بوده و کلی هم براش تلاش کردی و نتونستی جورش کنی، در عرض یه ساعت کلش جور بشه. در عرض بیست دقیقه خودتو برسونی خونه و جمع کنی و بپری... خیلی حال داد. با اینکه مدتها بود دلم پر می زد واسه یه سفر دو نفره، ولی خب امکانش نبود. واسه همین بالاخره همین سفر دسته جمعی خودش خیلی غنیمت بود. اون هم بعد از این هم فشار این مدت. اینجا خیلی هوا گرمه. خیلی هم شلوغه. انگار کل تهران خالی شده اینجا. صبح ها با حاج آقا می ریم کنار دریا و با هم طلوع رو تماشا می کنیم. یه ساعت تو شن ها راه می ریم. الان هم رفته بودیم جنگل و بعد هم آب گرم و بعد هم ... همه چی عالیه. خدا رو شکر...

عید دیروز همه تون مبارک. خیلی هم مبارک. واسه دیروز خیلی حرف داشتم واسه زدن. نشد که بزنم...

بعدالتحریر. در اولین فرصت یه عالم عکس خیلی قشنگ از سفر می ذارم اینجا. انشالله...