برکه من

Tuesday, August 30, 2005

My Life...


* کم می نویسم در حالیکه خیلی دلم می خواد بنویسم. هر روز یکی دوبار می آم تو بلاگر و به در و دیوارش نگاه می کنم و ساکت می رم بیرون. دوباره وبلاگ داره ... سوال برانگیز می شه (بذار این طوری بگم!) شاید چون حوصله دردسر ندارم دارم سعی می کنم ساکت تر شم، بلکه بخوابه، بلکه سکوت کنه، بلکه دوباره بتونم برم زیر همون پوسته....

* کار حد نداره. کار نهایت نداره. ممکنه یک روز مثل دیروز من خونه باشی. تازه خونه خودت هم نه، خونه مامانت. بعد از قرن ها. هم اونها و هم تو خوشحال از اینکه بالاخره یک روز رو قراره اونجا پیششون باشی. آخه دوستت دارند. بعد از 7.5 صبح مشغول به کار شرکت بشی. بدون ذره ای وقفه جز به اندازه یه ناهار کوچولو و یه نماز سریع. تا 6.5 بعداز ظهر. بدون وقفه... وقتی هم بهت اعتراض کنن که این چه جور اومدن و با هم بودنیه، پرخاش کنی، در حالیکه می دونی حق دارند، تو هم دوست داری باهاشون باشی. خودت هم کلافه ای. اما یک روز که توی خونه بودی رو هم 11 ساعت کار داشتی. تقصیر تو نبوده...

* کار حد نداره. کار نهایت نداره. ممکنه یه روز از 8.5 صبح بیای سر کار (البته در حالیکه خواب از ساعت 6.5 تا 8 رو کاملاً پراکنده با فکرها و ایده های کاری داشتی و آخرش کلافه شدی و پا شدی – به عبارتی احساس مسوولیتت ترکوندت!) بعد هم 7.5 باشه و امید نداشته باشی که تا 1 ساعت دیگه بتونی بری خونه ات. چون حجم کارت در یک حدیه که ... به هر حال نمی شه بری. تازه امروز بهت ارفاغ (ق) شده و یه کارت رو اجازه دادند فردا انجام بدی... کار خیلی بی رحمه. من به ظاهر خشک و خشن، از خشونت کار دارم آسیب می بینم.

*من به ظاهر خشک و خشن از خشونت کار آسیب نمی بینم. من دارم خودم مغز خودم (و احتمالاً اطرافیانم) رو می خورم. این منم که دارم با خودم این کار رو می کنم. شب و روزم رو دارم به سختی ها و رنج ها و بی تابی ها و بی عدالتی های مربوط به کار فکر می کنم. روحیه خودم هم ... ضعیف شده. کاشکی می تونستم یه مدت یه آدم بیخیال بی مسوولیت باشم که می تونه آروم زندگیش رو بکنه. بهش هر چی هم بگن، هویج باشه. ترب باشه. مهم براش نباشه. من از اونهام که بگن بالا چشت ابرو، یا یک "چرا؟" بهم بگن اینقدر به هم می ریزم که دو سه روز خودم رو ضایع می کنم. و برای اینکه هیچ وقت یک "چرا؟" هم نشنوم بی امان کار می کنم و سعیم اینه که بی امان دقت کنم. واسه همینه که این به طور حلزونی مفتضح میشه. به این شکل که من بی امان خودم رو می کشم تا همه چیز عالی باشه. بعد اگه یه چرا بهم گفته بشه، اون هم چون من سوپرمن نیستم و به هر حال گاهی مشکلات وجود داره، من به هم می ریزم و بی امان تر خودم رو می کشم و بعد دوباره این روند ادامه پیدا می کنه تا.... تاش رو نمی دونم. احتمالاً تا وقتی که از بیمارستان رازی سردر بیارم!!

* هیچ وقت دقت کردی چه وبلاگ بیخودی دارم؟ انگار دائم خودم رو و بقیه رو در این انتظار نگه می دارم که یک شرایط بد من باید تموم بشه. در حالیکه وقتی اون شرایط تموم میشه – مثلاً من دفاع می کنم- یه چیز دیگه رو شروع می کنم. واسه همین می خوام اینجا رسماً اعلام کنم: من آدم بی نهایت خوشبختی هستم. من بی بروبرگرد و بی اغراق خوشبخت تر از خودم آدم ندیده ام. من به خودم، به زندگیم، به خانواده ام، به زندگی مشترکم، به حاج آقام، به احساساتم، به اعتقادات و ارزشهام، به همه چیز و همه کسم می بالم. من می بالم که تو زندگی خوشی هایی دارم که خیلی هم نمی تونن داشته باشند و خیلی ها که می تونن بلد نیستن. من از زندگیم بی نهایت راضیم. این نارضایتی های احمقانه قسمت های کوچیکی از زندگیمه که گاهی خودش رو خیلی بهم بزرگ جلوه می ده. اینها همه می گذره....
الکی نیست که نمی نویسم... چون وقتی بنویسم، نمی تونم واسه خودم دردسر درست نکنم. باید به تعطیلی های مثمرثمرتر فکر کرد. از فکرش هم ... عمیق... قلبم جریحه دار میشه.