خواب مرگ
اللهم یا مالک المَوت، طیّبنی للمَوت، واصلِحنی قبلَ المَوت، و هوّن عَلیّ سَکراتَ المَوت، و لا تُعَذبنی بَعدَالمَوت ...
خواب عجیبی دیدم. خواب خیلی عجیب...
خواب می دیدم توی یه دریایی بودم و داشتم شنا می کردم. شنا می کردم که به یه جایی برسم. می دونستم آدمم. ولی در عین حال انگار ماهی بودم! به شدت هم مریض بودم. خیلی مریض. به سختی شنا می کردم. خیلی پراکنده شنا کردم. یه وال خیلی گنده رو دیدم که رفتم نزدیکش. از آب که اومد بیرون پرت شدم به یه گوشه. همین طور که داشتم شنا می کردم، زیر بدنم رو که نگاه کردم یه باله کوسه دیدم. ترسیدم. با تندترین سرعت ممکن شنا کردم. فکر کرده بودم فرار کردم که یهویی دو طرفم چشمهای زیرآب دو تا تمساح رو دیدم. مریض بودم و ناتوان. خیلی ترسیدم. شروع کردم به گریه کردن و تندتند شنا کردن. تمساح ها در یک آن بهم حمله کردند و بدنم رو دریدند. بدنم رو تیکه تیکه کردند. و من زنده بودم و می دیدم. می دیدم که بدنم یه لاشه بدبو و بوگندو شده بود روی آب. بدنم بدن ماهی بود. ولی خودم آدم بودم. بعد که به بدنم نگاه کردم، جسم تیکه تیکه شده خودم بود. اون موقع داشتم به مرگ فکر می کردم و به یکی که نمی دونم کی بود داشتم می گفتم که واقعاً خلقت همه چیزش حکمت داره. این بدن من الان چه ارزشی داره جز یک لاشه بوگندوی چرکین. واسه همین خدا مرغهای لاشخور رو خلق کرده که این بدن ها رو حتی از روی اقیانوس جمع بکنند تا دنیا رو بوگند نگیره. اون موقع با اینکه نمرده بودم داشتم به این فکر می کردم که کاشکی زودتر لاشخورها بیایند و بدنم رو بخورند که دیگه اینقدر بدریخت و بوگندو نباشه. هنوز هم داشتم شنا می کردم. ولی می دیدم که با مرگ فاصله زیادی نداشتم. کم کم داشتم از مرگ می ترسیدم. ولی دائم به بدنم نگاه می کردم و می گفتم چه ارزشی داره با این بدن زنده باشی. الان مرگ و کمال روح واسه تو از همه چیز ارزشمندتره. ولی همین طور باز با خودم کلنجار می رفتم و می گفتم، من که هنوز کمال پیدا نکردم. به این بدنم احتیاج دارم. تو همین فکرها بودم که به بدنم نگاه کردم و گریه کردم. گریه می کردم که چطور برای این بدنی که الان اینقدر بوی گند می ده و اینقدر وحشتناک شده (در حالیکه اینقدر بهش می بالیدم!) اینقدر به خوراک و پوشاک و شهواتش می رسیدم. اون موقع فقط داشتم گریه می کردم و حسرت می خوردم که من به کمال نرسیدم، چون فقط داشتم به بدنم می رسیدم.
یه دفعه که به خودم اومدم دیدم کنار خونه مامانم اینها هستم. با همون بدن تیکه تیکه. دیگه خبری از تمساح اینها هم نبود. انگار به خاطر مریضی بود که بدنم تیکه تیکه شده بود و خیلی قطعاتش نبود. هم ترس داشتم، هم داشتم به خودم دلگرمی می دادم که تو مسلمون بودی. نگران نباش. مرگت اون قدر وحشتناک نیست. مرگ کم کم داشت تمام وجودم رو می گرفت. به زور و با سختی، خودم رو به حال سجده درآوردم. سعی می کردم سجده کنم که اثبات کنم من خدا رو قبول داشته ام. داشتم توی سجده بلند الهی العفو می گفتم که یهو شیطان به افکارم حمله کرد و شروع کردم به شک کردن در اینکه نکنه اصلاً همه چیز دنیا همین بوده؟ نکنه من چون الان چون دارم می میرم می خوام که یه آخرتی باشه که از بین نرم؟ نکنه الان که بمیرم همه چیز تموم بشه؟ در اون لحظه تمام تمرکزم رو جمع کرده بودم که به "من" فکر کنم. به این فکر کنم که یک "من" جز این جسم داغون وجود داره. چشمهام رو بسته بودم و سعی می کردم اون "منی" که در درونم هست رو پیدا کنم. گویی تمام وجودم اون لحظه به پیدا کردن اون من بسته بود. در عین حال شبهه و شک تمام وجودم رو پر کرده بود.حتی یه لحظه هم نمی تونستم به خدا فکر کنم. اینقدر ترسیده بودم و اینقدر عاجز شده بودم. داشتم با خودم فکر می کردم که تو دنیا باید چی کار می کردم. تمام مدت یاد نماز شب بودم. به این فکر می کردم که من می دونم یکی از اولین قدم های رسیدن به خدا نماز شبه، ولی هیچ وقت نتونستم نماز شب بخونم. بعد به خودم دلداری می دادم که: من که می خواستم. من که همیشه دغدغه ام بود. منتهی خواب می موندم... بعد خودم از این توجیهم بدم اومد. همون طور که تو حال سجده بودم دیدم که به سمت قبله نیستم. نمی دونستم قبله کدوم طرفه، ولی می دونستم که به سمت قبله نیستم. با خودم می گفتم قبله کدوم طرفه؟ باید رو به قبله باشم. اگه رو به قبله باشم شیطون نمی تونه این فکرها رو به من برسونه. در اون لحظات آخر که دیگه مرگ وجودم رو تسخیر کرده بود، تنها دغدغه ام این بود که قبله رو پیدا کنم تا هدایت شم. در حال سجده داشتم می چرخیدم که قبله رو پیدا کنم. با عجز تمام دیدم که ... قبله رو فراموش کرده بودم...
همین موقع از خواب بیدار شدم. با اینکه بیدار بودم نمی تونستم چشام رو باز کنم. به زور بازشون کردم و با سنگینی تمام دستهام رو آوردم بالا و با ترس بهشون نگاه کردم. اینقدر خوابم واقعی بود که می ترسیدم بدنم تیکه تیکه باشه. حتی یه لحظه فکر کردم نکنه مردم و توی اون دنیاست که دارم چشام رو باز می کنم؟ تمام تنم درد می کردم. تمام تنم... هیچ وقت چنین لذتی رو از پهن کردن سجاده رو به قبله و با این اطمینان حس نکرده بودم...