برکه من

Monday, September 05, 2005

باز هم ... مرگ


روزهای راحتی رو نگذروندم... بذار این طوری بگم. روزهای سختی رو گذروندم. شنبه پدربزرگم مُرد. به همین راحتی... مامانم زنگ زد که می خوام ناهار امروز بیاین اینجا. گفتم من دانشگاهم و بعد هم می رم سر کار. حاج آقا هم که سر کاره. گفت بابا بزرگم حالش بده. با عجله زنگ زدم حاج آقا و گفتم این طوری شده. چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت زودتر راه بیفت. من هم بیق. حتی به ذهنم نرسید که شاید چیزی شده باشه. بدو بدو کارهام رو جمع کردم –البته ول کردم- و رفتم دنبال حاج آقا. خیلی به خودم آرامش دادم که تو رانندگی واسه خودم خطر ایجاد نکنم. حاج آقا یه خوش و بشی کرد و نزدیک خونه گفت بریم وسایل رو بذاریم بعد بریم. گفتم: وا! مگه دیوونه ایم. برو زدوتر برسیم. گفت با وسایل که نمیشه. می خوام لباس هم عوض کنم. خندیدم و گفتم چیه؟ می خوای سیاه بپوشی؟ گفت آره. دوزاریم حسابی پلیسه بود. زدم زیر خنده و گفتم مثل این فیلم ها که طرف نمُرده، پا میشن با لباس سیاه می رن خونش. انگار که منتظر بودن... دیدم نمی خنده. تقریباً گریه هم می کنه. وسط جمله ام صدام قطع شد... اشکهام سرازیر شد...
بگذریم. مرگه دیگه. هممون بالاخره نزدیکی داشتیم که از دستش بدیم. هممون می دونیم چه حالی آدم میشه. بابابزرگم خیلی به من ارادت داشت. همیشه منو به اسم "سارا بهشتی" صدا می زد. از در که می اومدم تو یا می خواستم برم دستهام و می گرفت و پشت سر هم بوس می کرد و می گفت سارا بهشتی! واسه من دعا می کنی؟ خیلی خجالت می کشیدم. خیلی زیاد. دستهام رو می کشیدم. قمسش می دادم این کار رو نکنه. نمی دونست فاصله من و بهشت چقدره که همچین چیزی می گفت. این یه سال اخیر حاج آقام که وارد می شد دستهاش رو می گرفت و می بوسید. اون بیچاره که دیگه آب می شد.
بگذریم. مرگه دیگه.... دیروز تشییع جنازه اش بود. از خونه شون. سالها بود وارد این خونه پدربزرگم نشده بود. چون سال ها بود که خونشون زیر خونه مامانم اینها بود. وارد اون خونه با تمام خاطراتش که شدم خیلی سوختم. خیلی گریه کردم. به حال خودم. نه به حال اون. اون مرد ماهی بود. به بیوفا بودن دنیا. به احمقانه بودن دلبستگی ها و وابستگی ها... خیلی خوددار بودم. خیلی. فقط نگاه می کردم. نوه های دختر رو هیچ کدوم نذاشته بودند که بیان. من قصر در رفته بودم و خیلی هم آروم بودم که کسی بهم گیر نده که نرم. داغدیده داشتیم تو دور و بر. واسه همین دخترها همه خوددار بودند...
بگذریم. مرگه دیگه... سراغ ما هم به زودی می آد. دور می بینمش و نزدیکه. به هر حال یه مرحله جدید زندگیه. از قسمت جون کندش و شب اولش بگذریم که به هر حال واسه همه سخته، اون ورش خیلی باحال تر از این وره. حداقلش اینه که این روح بیچاره و خسته از دست ماده راحت میشه و یه ذره می تونه جولان بده و درک کنه. منتهی ماها معمولاً اون قدر اون یه 24 ساعت اول مرگ می گیرتمون که حاضر نیستیم به اون شیرینی بعدش فکر کنیم و اینقدر از مرگ بدمون می آد و می ترسیم. علت اصلی آرامشی که در خودم می دیدم احساسم نسبت به مرگ بود. وگرنه هیچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که رو صورتش خاک بریزن. به این دید نگاه می کردم که مگه من ناخنم رو می چینم و دور می ریزم براش غصه می خورم؟ اون که دیگه روحی نداره. جسم بی روح هم فکر کنم مثل ناخنه کنده شده است...
به هر حال خدا به داد همه مون برسه. دیر یا زود یکی یکی مثل ناخن چینده می شیم...
براش دعا کنین...