برکه من

Friday, September 02, 2005

عجب صبري خدا دارد


ديشب رفته بوديم خيابون گردي. جهت تفريح رفتيم توي خيابون. يه پيشنهاد دادم كه فكر نمي كردم مورد قبول حاج آقامون واقع شه، ولي شد! چند وقت بود چند تا خريد داشتم كه جزو نيازمنديها و ضروريات نبود و مي خواستم برم ميلاد نور بخرم. حاج آقا هم از روي لطف و محبتش مي خواست يكي دو تا چيز رو براي من جنس خارجي بخره. واسه همين رفتيم ميلاد نور. مست و كيفور. به حراجش هم خورديم و با قيمت خيلي مناسب جنس عالي خريديم و كلي هم ذوق كرديم. من هم برخلاف هميشه كه بايد خيلي خودم رو قانع كنم تا خريد كنم و اگر چيزي اضافه بر نياز باشه 60 بار شايد براش برم مغازه ولي آخرش نمي تونم خودم رو راضي كنم كه بخرم، اين دفعه خيلي راحت خريد كردم. هردومون هم خيلي خوشحال و شنگول از خريد باحالمون اومديم بيرون. در حال بيرون اومدن داشتيم اين رو مي گفتيم كه حواسمون بايد باشه كه اگر آدم پول داشته باشه، حق نداره به ميزان پولش خرج كنه. بايد براي بقيه خرجش كنه و اون موقع به اندازه خرجي كه كرديم پول گذاشتيم كنار كه به نيازمند بديم. هنوز از ميلاد نور خيلي دور نشده بوديم كه توي تاريكي يك بچه خيلي خيلي كوچولو – قد يه فندق- كه كنار خيابون نشسته بود و فال مي فروخت، نظرمون رو جلب كرد. بچهه رو كه ديدم سرجام ميخكوب شدم. واقعاً كوچولو بود. ساعت 10 شب، كنار خيابون داشت فال مي فروخت. بچه ناز و معصومي بود. كثيف بود و لباسهاش كهنه بود، ولي چشمهاش پر از غم و معصوميت بود. نتونستم خودم رو كنترل كنم. رفتم كنارش نشستم و گفتم فالهات چنده؟ گفت دوشت تومن. نفهميدم چي گفت. تازه زبون باز كرده بود. حاج آقا يه دويستي داد دستش و يه فال ازش گرفت. نازش كردم و گفتم چند سالته؟ گفت سه سال!! انگار خنجر زدن تو دلم. باور نمي كردم. يه بچه سه ساله كه تازه زبون باز كرده بود رو گذاشته بودن كنار خيابون.
- كي تو رو آورده اينجا؟.. خيلي معصوم نگاهم كرد.
- با كي زندگي مي كني.
- بابام.
- بابات كجاست؟
- خونه.
- تو كي مي ري خونه؟
- شب.
بغضم رو فرو خوردم.
- عزيز دلم! الان كه شب شده...
همين موقع يه مرد سبيل كلفت داشت بهمون نزديك مي شد. يه مرد ديگه هم اومد و ازش يه فال خريد. مي خواستم بغلش كنم با خودم ببرمش. داشتم ديوونه مي شدم. مي خواستم ببينم اون مرده كه اومد نزديك اين بچه رو آورده بود. نزديك بود داد و بيداد راه بندازم. از مرد سبيل كلفت ترسيدم. خسته و داغون از روي زمين بلند شدم و در حاليكه ترسيده بودم بهش گفتم مرسي از فالت. راه افتادم. تو شوك بودم. خريدهام رو توي دستم مي چلوندم و با دست ديگرم اشكهام رو پاك مي كردم. اصلاً بيخيال دنيا و رهگذرهايي كه هاج و واج منو نگاه مي كردن بلند بلند توي خيابون گريه مي كردم. سوار ماشين شدم و بلند بلند گريه كردم. نصف راه رو گريه كردم. فقط مي گفتم اي تف به اين دنيا! اي تف به اين بي عدالتي! اي تف به ما كه داريم و مي خريم و از خرج اضافه مون كيف مي كنيم و در كنارمون چنين كسي هست؟ كدوم نامردي، كدوم غيرانساني اومده بچه سه ساله رو ساعت 11 شب گذاشته كنار خيابون كه فال بفروشه... گريه مي كردم مثل كسي كه عزيز از دست داده بود. باور نمي تونستم بكنم. شب خيلي طول كشيد كه خوابم برد. 5 ساعت خوابيدم و ديگه خوابم نبرد. يك ساعت و نيم توي رختخواب غلت زدم و خوابم نبرد. به خريدم فكر مي كردم. به چشمهاي معصوم بچه دستفروش كه اون طور نگاهم كرد. قلبم آتيش گرفته. از زندگي بيزار شدم. فقط مي گفتم: عجب صبري خدا دارد؟ اگر من جاي او بودم ...

مولا... بحق محمّد(ص) مددي