برکه من

Thursday, November 24, 2005

Life Business Plan


این روزها پر از جلسه است، پر از کاره. هیچ وقت کار کم نیست. خوبی کارم هم به همینه. از کاری که توش باید خودم رو باد بزنم متنفرم. هر چقدر هم که از کار زیاد غرغر کنم، هیچ وقت نمی تونم کار کم رو تحمل کنم....
بگذریم. این روزها تقریباً هر روز یک جلسه بیرون از شرکت می ریم و با آدمهای رنگارنگ و مدلهای رنگارنگ و زبانهای رنگارنگ و پوستهای رنگارنگ و خلاصه با هزار جور رنگ سر و کار داریم.
صبح بعد از نماز یکی دو دقیقه ای ناپرهیزی کردم و به خودم اجازه تفکر دادم. ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود و از این حرفها... یه ذره بد لق می زنم دیگه...
دیشب داشتم روش نوشتن business plan رو از یه مقاله ای مطالعه می کردم. سوالهای اساسی که مطرح کرده بود تا آموزش رو شروع کنه حول سه محور اساسی بود: 1- واقعیات وضعیت فعلی 2- جایی که می خواهیم به آن برسیم 3- چگونگی رسیدن به این جا... وسطش کلاَ حواسم پرت شده بود. داشتم انگار بیزنس پلن زندگیم رو می چیدم. واقعاَ بدون یه بیزنس پلن حسابی نمیشه زندگی کرد. چنین پلنی رو زندگی دنیاییم خیلی قشنگ و توجیه شده با feasibility study دقیق و document شده داره، اما زندگی آخرتیم چی؟ اینکه زندگی دنیاییم در راستای اون آخرته هم قرار بگیره چی...
صبح شروع کردم یه مقداری از اون بیزنس پلن یونیورسال زندگیم رو نوشتن. هر چند که اولش در diary ام و در قالب غرغر و ابراز نگرانی بود. ولی بهم یه ایده اولیه داد که بدون چنین بیزنس پلنی نمیشه پیش رفت. انشالله قصد دارم آخر این هفته یه بیزنس پلن خیلی توپ جامع و کامل بنویسم و ببرم بدهم به کارفرمای اصلی که تاییدش بکنه و دیگه من هم شروع کنم. بالاخره آدم شدن هم واسه خودش پروژه اییه! نمیشه که الکی الکی آدم شد. باید برنامه ریزی درست داشت.... مگه نه؟

بعدالتحریر. یکی نیست بگه اگه کارفرمای اصلی تایید نکرد چه خاکی تو سرم بریزم... اون وقت من می گم: عیب نداره! هر بیزنس پلنی اولش یه ریویژن می خواد. می زنم. غم نداره که...