Reminiscence
خدا رو شکر... اونچه مسلمه اینه که بالاخره سختی ها می گذره و ازشون خاطره می مونه. دیشب که واسه دفاع رفته بودم دانشگاه یه حس یه ذره خوب داشتم. نه اینکه فکر کنی دلم می خواست اونجا باشم. ابداً، از اینکه تموم شده بود احساس شعف داشتم. احساس افتخار داشتم. کلی هم هیجان زده بودم... راستش بیشتر از این هیجان داشتم که دیگه با دانشگاه سر و کاری ندارم و خلاص (امیدوارم)
این جناب استاد راهنمای اسبق رو هم رفتم زیارت کردم که ترسم بریزه. بالاخره شش ماه سفر بود و واسه ما هم شکلات خوش مزه آورده بود و باید تشکر می کردم !! همچین که منو دید باز فیلش یاد هندستون کرد که فلان چیز رو تو مقاله ات نداری!! برو اضافه کن به من خبر بده. از اون آدمهایی که دنیا رو فقط توی چارچوب خودش می تونه ببینه و تحمل کنه. آخه به چه زبونی بهش بگم بابا جان! من به اندازه اپسیلون دیگه کار آکادمیک برام مهم نیست. اون مقاله هم کمتر از اپسیلون برام مهم نیست. اصلاً دیگه نمی خوام بهش فکر کنم و نمی کنم. اما لال شدم. گفتم باشه یه کاریش می کنم. بعدش کلی به خودم فحش می دادم که چرا وقتی نمی بینیش فقط شیری....
توی راه برگشت هم رفتیم یکی از برو بچس آز رو که خیلی وقت بود ندیده بودیمش دم خونه اش دیدم و 20 دقیقه گپ زدیم. خیلی باحال بود. ایشالله قرار شد یه برنامه بذاریم یه روز تمام بچه های آزمایشگاه جمع شیم بریم بیرون... به یاد جوونی ها و شنگولی ها و بوفه رفتن های دسته جمعی...
من همیشه طوری زندگی می کنم که در اون موقع بهترین لذت و استفاده رو ببرم و امکان نداره که بعدش حسرت بخورم. چون بهترین استفاده رو کردم و نمی تونم بگم کاش این طوری بودم و اون طوری. یادمه که این تصمیم رو در زمانی که اول راهنمایی بودم گرفتم و از اون موقع هم همین طوری زندگی کردم. واسه همین هم الان اصلاً حسرت هیچ چیز رو نمی خورم. فقط با مرور خاطرات کیف می کنم.... و این به نظرم ایده آله. کمتر کسی رو سراغ دارم که این طوری زندگی کنه و از این نظر به خودم افتخار می کنم.