برکه من

Saturday, July 08, 2006

روزانه


اون روز ماشین نوی خوشگلم رو که بهم دادند، تمام تلاشم رو کردم که یک طوری حاج آقا رو سورپریز کنم و پز ماشینم رو بدم. آخرش هم نشد و طاقت نیاوردم و خونه بهش گفتم که ماشین نو گرفتم. با اینکه مال شرکته، ولی به هر حال خیلی باحاله. این رو داشته باشین...
عصر پنج شنبه خواستم مثل همیشه برم دنبال حاج آقا. زنگ که زدم گفت من خسته بودم و زودتر اومدم خونه که از خونه کارم رو انجام بدم. شبش می خواستیم بریم دعای کمیل. کلی هم دیر شده بود و بنده در حال حرص خوردن بودم. از قبلش هم ماشین نوم رو بیرون گذاشته بودم که زود بریم. وقتی سوار آسانسور شدیم گفت ببین بیا من یه لحظه یه چیز نشونت بدم بعد بریم. من هم اول گفتم نه و وقتی اصرار کرد غرغر کردم و گفتم باشه. همین طور دنبالش رفتم تا رسیدیم توی پارکینگ جای مخصوص ماشین خودمون یه میتسوبیشی بود. خیلی راحت کلید انداخت رفت سوارش شد!!! من دهنم همین طوری باز مونده بود، خنده ام هم گرفته بود. باورم هم نمی شد. رفته بود یه ماشین (که البته قبلاً روش به توافق رسیده بودیم یا بعبارتی من ایشون رو به توافق رسونده بودم) خریده بود. نکته جالبش هم این بود که توی کل این مدت هیچی به من نگفته بود که سورپریز شم. خیلی باحال بود. (بد نیست جهت اینکه ریا نشه بگم که به دعای کمیل هم نرسیدیم!)

تمام هفته به شدت منتظر آخر هفته هستم که بیاد. از اونجایی که آخر هفته حاج آقا فقط جمعه است، خیلی سریع تر از اونچه که انصافه و نیاز برای رفع خستگی یک هفته ای، می گذره. دیروز رو هم که حاج آقا از صبح تا ساعت 3 توی خونه مشغول کارهای شرکت بود. خود به خود به نوعی بیشتر تعطیلات آخر هفته هم منتفی محسوب میشه. خلاصه که من بدون دو روز تعطیلات کامل اصلاً نمی کشم.
امروز هم که تعطیلی بنده است، از صبح کارگر توی خونه است و مشغول نصب دو سه قفسه و کمده که دیروز خریدیم. علاوه بر اینکه از صبح با مانتو و روسری ام، عزای این رو دارم که کل خونه رو باید از بالا تا پایین گردگیری و جارو کنم. همین الان که دارم تایپ هم می کنم، دستهام از لای سه من خاک به دکمه های کی بورد می رسه!