الحمدلله الذی هدانا لهذا
بعد از مدتها دیشب رفتیم مسجد مراسم حضرت زهرا (س). حسابی هردومون هوایی شدیم. خیلی احساس خلأ می کردیم. خیلی. شاید این طوری بهتر هم باشه. توی ایران چون همیشه به خورد آدم به زور داده میشه آدم حواسش نیست که به این چیزها احتیاج داره و در یه حدی هم اشباع میشه. اینجا (به خصوص به لحاظ مسائل اعتقادی تشیع) خیلی آدم احساس کمبود می کنه. اذان هم که میشنوه احساس می کنه این اذان بی اسم مولا علی چه معنی و پشتوانه ای داره. هر چند که به شدت آگاهم که همین اذان هر از چند گاه شنیدن نسبت به زندگی توی آمریکا و اروپا که اصلاً از این چیزها خبری نیست، خیلی نعمته. آره، خلاصه دیشب رفتیم مراسم حضرت زهرا. خیلی لذت بردم.
توی کارم یه مقداری کارهام گسترده شده. انگار من روی پیشونیم نوشته شده که این Duty Seeker اه و می تونین ازش کار بکشین. من اعتراضی ندارم. ولی به هر حال مسوولیت پذیری من مثل آهن ربا ملت رو جذب می کنه که ازم استفاده بکنن. تا این مقطع در این کارم که خوب بوده. غرض از این حرفها: یه همکار ایرانی دارم که سالهاست اینجا بوده و جزو مشاورین ارشد شرکته. از من خوشش اومده و به رئیسمون گفته که می خوام سارا با من کار کنه. به خودم می گفت که تو پتانسیلت بالاست و می تونی یه دفعه وارد Consulting بشی و هم درآمد بالا و رشد خوب داشته باشی، همین که توی کارهای خرد دست و پاگیر الکی نمونی. خلاصه فعلاً خواسته که کارهام بیشتر با اون باشه. در راستای همین ها هم دیروز یه جلسه ای توی یه بانک بزرگ توی ابوظبی بود که با هم رفتیم. 3 ساعت توی راه بودیم و فرصت زیاد صحبت. اینجا اینکه دوستت سیگاری باشه و مشروب بخوره، دیگه برات عادی میشه. چون همه همین اند. من هم جداً تمام تلاشم رو می کنم که به زندگی شخصی آدمها کار نداشته باشم و ببینم این آدم برای من چی داره و شاید من بتونم براش چیزی داشته باشم. ولی دیگه یه مورد دیروز من رو کمی با دیوار اصابتوند! ازش پرسیدم چند تا بچه این؟ خندید و گفتن officially یا غیر officially! بعد که کمی توضیح هم داد دیدم که اصلاً شوخی هم نبوده! خلاصه یه چیزهایی که به خصوص پایه های خانوادگی رو جا به جا می کنه بعضاً برام یه طوریه. بعد هم شروع کرد باهام بحث مذهب و دین رو کرد که گفت من هیچ دینی ندارم و فقط به خدا اعتقاد دارم. توی بحث دائم تمام گیرهایی که به دین می شد نهایتاً گیر به افراد و بیشتر هم عملکرد آخوندها و حکومت ایران بود. بنده هم تلاش می کردم که اینها رو جدا کنم تا بشه بحث کرد. خواستم اصول دین رو باهاش چک کنم. در کمال شرمندگی باید بگم که به هنگام چک کردن اصول دین به شدت دچار مشکل شدم! یعنی در این حد که گفتم اصول دین 3 تاست!!! توحید، معاد و نبوت (مال سنی ها!) تازه توی نبوتش هم شک داشتم. بعد که شب اومده بودم داشتم برای حاج آقا تعریف می کردم یادم اومد که اصول دین 5 تا بوده و امامت و عدل هم توش بوده!!!
دلم برای کسانی که دین ندارند می سوزه. نه به معنی اینکه ادعای دین داری داشته باشم. ولی می بینم که دور بودن از خدا و معنویت چقدر روح آدم رو تاریک می کنه. برای همین واقعاً دلم می سوزه کسانی که احساس می کنند دین محدود کننده است و آزادی رو می گیره. من همه چیزم اعتقاداتمه. اگر اینها رو ازم بگیرن احساس پوچی می کنم. احساس می کنم این آدمها مثل مثلاً یه پیچ اند که manual خودشون رو قبول ندارند. می گن من می خوام آزادی داشته باشم، می خوام هرچقدر دوست داشتم بپیچم! تو چی کار داری؟ خب می شکنی! واسه خودت گفته اند.
سعی می کنم بعد از کار تا جایی که می تونم حداقل نیم ساعت برم gym و ورزش کنم. وقتی می رم اونجا می بینم خب همه با لباس ورزشی اومده اند ورزش. لباسهاشون تقریباً 6/1 لباس من پارچه داره. هم از این که می بینم توی جامعه ای زندگی می کنم که بدون اینکه کسی به کسی برچسب بزنه یا حتی احساس بد نسبت به هم داشته باشه زندگی می کنم که من و یه خانوم دیگه با این همه تفاوت در ظاهر داریم با هم ورزش می کنیم لذت می برم. هم وقتی به این فکر می کنم که چقدر این خدا مهربونه که من رو ملبس به لباسی کرده که خودش گفته. یعنی این خدا اینقدر مهربونه و اینقدر به من توجه داشته که گفته من دوست دارم تو این طوری لباس بپوشی، ملبس به لباس الهی باشی. موقعی که ورزش می کردم و این احساس رو داشتم واقعاً خدا رو شکر می کردم. واقعاً احساس نزدیکی به خدا می کردم. شاید خیلی ها بگن اینها توجیهه. ملبس به لباس الهی چند منه، محدود شدی دیگه! من احساسم این نیست. من احساس می کنم خدا این شانس رو به من داده که اون طوری که اون دوست داره باشم. Life is about Love! تمام زندگی عشق و نزدکی و "عبودیت" خداست. مگه زندگی جز عبودیته؟ با خودم وقتی فکر می کنم که وقتی من هرجا میرم، هرکار می کنم، این امکان بهم داده شده که قدمی در راستای عبودیت بردارم، این خیلی ارزشمنده. این خیلی والاست. بعضاً می بینم خیلی ها از اعتقاداتشون احساس خجالت می کنند، راحت ابراز اعتقاد نمی کنند. من شاید نتونم از اعتقاداتم به خوبی دفاع کنم – که باید بتونم – ولی هیچ وقت، هیچ وقت در ابراز اعتقادم تردید هم نمی کنم.
الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا أن هدانالله