برکه من

Monday, June 26, 2006

عرق


هر روز مشابه این صحبتها رو با هم داریم:

- امروز خیلی حالم گرفته شد.
- چرا؟
- سر کار خانم ایکس به آقای ایگرگ گفت که دیشب بعد از چندین وقت رفتم ودکا زدم.
- خب تو چرا حالت گرفته شد؟
- چون آقای زد گفته بود که خانم ایکس اهلش نیست. من هم فهمیدم که وقتی می گن فلانی اهلش نیست یعنی خیلی نمی خوره.
- خب تو چرا باید ناراحت شی؟! اینها رو باید همین طوری که هستند قبول کنی تا بتونی باهاشون خوب زندگی کنی.
***
- امروز صبح آقای ایگرگ کلا حواسش پرت بود. خانم ایکس بهش گفت مثل اینکه دیشب خیلی زدی. آقای ایگرگ گفت، آره دیشب رفته بودم بیرون، ولی خیلی نزدم... اصلاً حالم گرفته است.
- خب تو فکر کردی ایشون تو ایران اهلش نبوده حالا اینجا اهلش شده... تو چرا وقتی می بینی یه ایرانی این طوریه اینقدر ناراحت میشی. اونها هم عین همین هان.... همون طوری که هستند باید بپذیریشون. مثبتهاشون رو ببین، منفی هاشون رو هم ببین. اینها زندگی خصوصی خودشون رو دارند...
***
- امروز از حرفهایی که بچه های می زدند حالم به هم می خورد.
- باز چی بود؟
- آقای زد داشت در مورد مالک پلی بوی صحبت می کرد و فلان نظریه ها رو در مورد فلان و بهمان می داد. خانم ایکس و آقای ایگرگ هم فلان چیز و بهمان چیز رو گفته اند. اصلاً باورم نمیشد اینها این طوری اند!!!
- ببین عزیز من! اولاً که بدون نصفه این مزخرفاتی که می گن رو خودشون هم باور ندارند، دستشون نمی رسه می گن اه اه بو می ده! ثانیاً، تو چه کار به این چیزهاشون داری؟ تو به نقاط مثبتشون بچسب و استفاده کن و لذت ببر...
***
اینها چند تا سناریوی مختصره، هر روز یه ماجرایی هست. فکر کنم اصل ناراحتی از اینه که آدم انتظاراتی داره و بعد وقتی فاصله آدمها از انتظاراتش رو می بینه دیگه براش غیر قابل تحمل میشه. شاید هم مشروب برای ماها اون قدر تابو و وحشتناکه که وقتی می فهمیم یکی اهل عرقه این طوری به هم می ریزیم.
بنده به شخصه با سیگار دوست آلمانیم کنار می آم و دائم هم بهش می گم که آخرش از این سیگار می میری. ولی وقتی از مشروب خوردنش می گه و عکس نشونم می ده (و البته من هم می دونم که اهلش نیست و فقط گاهی خیلی کم مصرف می کنه) به هر حال به شدت حالم به هم می خوره و سعی می کنم همیشه از این موضوع پرهیز کنم که احساس بد بهش پیدا نکنم.
مسأله حاج آقا ولی سخت تره، آدمهای دور و برش نزدیک ترند. تحمل آدم پایین می آد دیگه!!
چرا ماها هیچ وقت یاد نگرفتیم سرمون تو لاک خودمون باشه و اینقدر آدمها رو قضاوت نکنیم! به خدا زندگی های خودمون راحت تر می شد اگر اینقدر از بچگی بین همه چیز برامون خط نکشیده بودند و بد و خوب نکرده بودند... واقعاً من گیجم در پیدا کردن طریق درست!!

... مولا م...!