برکه من

Friday, August 25, 2006

این روزها


چونان اسب در حال بدو بدو ام. این رو هم می دونستم که از ایران که برگردم نفس برام نمی مونه. کلی کار و بار و جلسه و سفر و ... دیروز فقط 6 ساعت تموم طول کشید برای یک جلسه برم ابوظبی و تا شب برگردم. 8 شب که رسیدم خونه عین جنازه بودم. به عنوان شب اول حضورم در خونه دوست داشتم کمی مؤثر واقع شم. واسه همین به زور یه شامی پختم و غش کردم. معمولاً اگر یه بار بیدار شم دیگه ممکن نیست بعدش خوابم ببره. 4 بار به اشکال مختلف از خواب پریدم و آخرش هم باز خوابم برد. حاج آقا هم که دیر اومد و واسه همین به محض اینکه شام خوردم غش کردم. خیلی وقت بود چنین خستگی عمیقی بهم غالب نشده بود. توی ایران هم که بودم ترجیح می دادم نخوابم و استفاده ببرم. برای همین شبها خیلی دیر می خوابیدم و صبح هم خیلی زود پا میشدم. دیگه نهایتاً دیشب با یه خواب مفصل همه اش حل شد.
سفر ایرانم خیلی خوب بود. خیلی عالی بود. هر چند که خیلی خیلی فشرده بود، ولی فوق العاده برکت داشت. خیلی اطرافیانم رو تونستم ببینم، هر چند که هرکس رو خیلی کوتاه دیدم، ولی خب، خیلی همین عالی بود. بهترینش هم این بود که تونستم دل سیر پیش مامانم باشم. عملاً این واقعه سالها پیش نیومده بود. چون تا قبل از اینکه بیایم دبی هم هر وقت که چند روز پیش مامانم بودم، یا دانشگاه داشتم، یا کار داشتم و صبح می رفتم شب می اومد. این بار بعد از سالها با فراق بال زیاد پیش مامانم بودم. هر چند که هنوز خیلی جا داشت ببینمش. دلم برای خیلی از اطرافیانم پر می زد که تونستم ببینمشون. از بچه های اطرافم که دیدنشون شاید غم دوری رو برام بیشتر کرد، تا بچه های در راه اطرافم که دوست داشتم قبل از به دنیا اومدنشون گردالی شدن مامانشون رو ببینم تا کنکوری های قبول شده و نشده، تا مامان بزرگ پیر، تا دوستان بهتر از آب روان ... همه و همه... خیلی خوب بود. واقعاً خدا رو شکر می کنم.
برگشتنم هم لذت بخش بود. در دوری آدم قدر همدیگه رو خیلی بیشتر می دونه. "هر چه هستی باش، اما باش"
خیلی هم احساس خوبی دارم که بلافاصله تعطیلات آخر هفته دارم. یعنی دو روز خیلی پرکار داشتم، بعدش دوباره دو روز تعطیلم که می رسم یه ذره به زندگیم برسم. اصلاً خیلی همه چیز خوب و عالی بود. می دونم که هوا هم که رو به خنک تر شدن می ره، دور و بری ها بیشتر ممکنه این طرفها بیان و دلتنگی ها هم کمتر بشه.
فردا هم که ماه پیامبر شروع میشه. اصلاً آمادگی ورود به ماه شعبان رو ندارم! خیلی حس می خواد. تازه امشب هم که شب اول ماهه، جای اینکه به 4 تا زیارت و دعا برسم قراره بریم یه کنسرت واقعی! نمی دونم! شب جمعه ها از نظر تفریح خیلی مهمه، چون تنها شبیه که آدم می تونه با خیال جمع بگرده و فرداش کار نداشته باشه. واسه همین هم همیشه توفیق اون از آدم سلب میشه... نسبت به این مسأله هنوز حس خوب ندارم. خدا همه مون رو کمک کنه.
از اونجایی که این دو روزه حجم جلسه ها زیاد بوده، مسأله دست دادن هم طبیعتاً خیلی بیشتر بود. ولی من فشار کمتری رو حس کردم. دوست آلمانیم یادم داد که می تونم موقع سلام به احترام دستم رو بزنم به سینه و کمی خم شم (مثل سلام علیک های خودمون) تا طرف بفهمه. توی یک مورد موثر افتاد. دیروز که خیلی بامزه بود. یه جلسه بود با 8 تا آقا و من تنها خانوم. آقایون هم تک تک می اومدن. اولین فرد که اومد تو به نظرم به خاطر نماز جای سجده رو پیشونیش بود. ذوق کردم که دست نمی ده، اما خب داد و فهمیدم که اشتباه کردم! نفر آخر هم که اومد جلو دست بده دو تا از افراد قبلی که توسط بنده ضایع شده بودند، یه دفعه ای با هم گفتند She doesn’t shake hand و خلاصه که دستش وسط راه افتاد. به هر حال... فکر کنم کم کم این مسأله بشه کمرنگ بشه انشالله. می دونم اگر کسی به خاطر خدا کاری رو انجام بده، خدا قطعاً کمکش می کنه. حتماً من هم که دارم از یه دستور دینی پیروی می کنم، نهایتاً خدا کمکم می کنه. چون اگر به خودم بود که اصلاً اعتقاد ندارم دست دادن اشکالی داشته باشه!!! اما حکم خدا حکمه و قطعاً حق و درست...
توی راه هم که برمی گشتم آقای همکارم پرسید چرا دست نمی دم. گفتم برخلاف اسلامه. گفت اما تمام خانومهای عرب که دست می دن؟ گفتم می دونم. اما خب یکی عمل می کنه یکی نمی کنه. گفت چطور می تونی از یه چیزی که مربوط به 1000 سال پیشه پیروی کنی. خیلی خوبه که مردم دارند عوض می شن!!! حالا خودش هندیه ها! می خواستم بگم عوضی! تو برو گاوتو بپرست! (شوخی می کنم ها!) خلاصه دیگه همین!