برکه من

Sunday, December 10, 2006

یک شنبه تعطیل


از صبح اومدیم نشستیم توی یه کافی شاپ و کیک و قهوه و هات چاکلت و از همین آت و آشغال ها به عنوان صبحانه خوردیم، پای لپ تاپ و کتاب مشغول کارهای شخصی. خیلی عالیه! چون که شنبه صبح هم هست خیلی جو خانواده ایه و ملت با بچه هاشون اومده اند و خیلی بامزه و نازه.
تعطیل شدن شنبه های حاج آقا خیلی تغییر اساسی ای توی زندگیمون بوده. آرامش جمعه هامون هم خیلی بیشتر شده. معنی آخر هفته کامل شده. یه وقت که حاج آقا فیلش یاد هندستون می کنه و دلش لک می زنه واسه جمع شدن های ایران، بهش یادآوری می کنم که عملاً جمع شدن در اینجا کم از ایران نیست، با تعداد محدودتری آدم. (البته کاملاً اذعان می دارم که از بعد از درس واقعاً جمعه هامون در ایران بی نظیر بود و با بروبچس پایه جداً خوش می گذروندیم و روزهایی هست که از ذهنمون یه لحظه هم خارج نمیشه. ولی همون قرارها رو هم بعضاً با سختی می تونستیم بذاریم.) مثلاً همین هفته تونستیم شب جمعه با هم دوتایی بریم بیرون و ساندویچ بگیریم و کنار دریا بخوریم، زنگ زدیم به یکی از دوستهای پایه مون که قرار شد با هم خونه ایش بیاد بریم کافی شاپ که خودش اومد و تا 2 شب با هم بودیم. در همین نشست شب جمعه من چیزهای خیلی زیادی از تاریخچه استعمار در آفریقا یاد گرفتم (دوستم آفریقاییه و به شدت هم علیه استعمار) در مورد تاریخش کلی برامون گفت و اثراتش که خودش واقعاً دیده بود. جمعه صبح هم با یکی دیگه از نزدیکانمون رفتیم بیرون صبحانه خوردیم و تا ظهر گپ زدیم. عصر هم برای ناهار رفتیم خونه یکی دیگه از نزدیکانمون و چای و شمع و آهنگ و گپ و ... شب هم دو تایی دو تا ظرف میوه خریدیم و رفتیم تا 11 شب رفتیم با هم کنار آب راه رفتیم و بعد هم تا 12 اومدیم سریال مورد علاقه مون رو دیدیم و ...خلاصه که This is life!
خدا رو هم خیلی شکر می کنیم به این همه نعمتی که بهمون داده. هوا هم همچنان مهربون و لطیف و صبح هم که باز بارون مفصلی بود. واقعاً انّ مع العسر یسری. وقتی به اون تابستون جهنم فکر می کنم، باور نمی کنم که هوای اینجا می تونه اینقدر ماه بشه. من عاشق ابر و بارونم! یکی دو تا از دوستانمون هستند که تازه از انگلیس اومدند و اینجا مشغول کار شدن و بیچاره ها از این هوا که عین انگلیسه خیلی شاکی اند :)
جو حسابی کریسمسی شده. همه جا تزیین های خیلی خوشگل زده اند و بعضاً آهنگ های مربوط به کریسمس رو می گذارند. منتهی من هیچ وقت احساس اصالت (Originality) توش نمی کنم. چون یه کشور اسلامیه. تزیین های ماه رمضونشون اصالت داشت. ولی برای کریسمس هیچ اصالتی نمی بینم. هر چند که به هر حال خیلی هیجان انگیز و زیباست. یکی از نزدیکانمون که بیزنس منی در زمینه کالاهای خرده (Retail) هست، می گفت در اروپا و آمریکا 50 درصد فروش کالای خرده در زمان کریسمس انجام میشه به خاطر هدایا و غیره. خیلی برام جالب بود. عید نوروز ما واقعاً پتانسیلش به نظر من از کریسمس بالاتره، چون ترکیبی از اصالت فرهنگی و اصالت مذهبی ایرانیه. منتهی ایرانی ها اون قدر بهش بها نمی دهند. حتی خیلی خانواده ها برنامه ای، مراسمی، چیزی ندارند. من یادمه ما از بچگی سفره هفت سین و مراسم نوروز خیلی برامون مهم بود و برنامه ای بود که کل خانواده درش شرکت داشت، از سبزه گذاشتنش و ماهی خریدنش و تخم مرغ رنگ کردنش و غیره. بعضاً ایرانی های مذهبی ای هستند که این ها رو بی اهمیت می دونند به خاطر اینکه فکر می کنند به فرهنگ اسلامی کاری نداره. زیبایی فرهنگ ایرانی فعلی، به نظر من ترکیب ایرانی- اسلامیشه. آخرش می بینی کریسمس خیلی ماجرا و مفاهیم خاصی پشتش نیست و صرفاً یه عید مذهبی مهمه، ولی اینقدر باشکوه برگزار میشه (شاید هم البته مفاهیم خیلی عمیقی پشتش باشه که اون قدر مطرح نشده و لذا من خبر ندارم) در حالیکه نوروز اون قدر مفاهیم زیبا و جالبی پشتش هست که اگر ما ایرانی ها خوب بهش فکر کنیم و سعی کنیم به نسل های بعد از خودمون هم به همون خوبی منتقلش کنیم، می بینیم که می تونیم به عنوان یه اتفاق خیلی شاد و هیجان انگیز و باشکوه ایرانی در سال قرارش بدیم. همون قدر که برای مراسم محرم و عزاداری امام حسین (ع) مراسم بزرگ و باشکوه ایجاد می کنیم. به هر حال...
یه کتابی پدر حاج آقا تابستون بهم هدیه داد به نام "شما که غریبه نیستید" (“Believe it or not”) مال هوشنگ مرادی کرمانی که بیوگرافیش رو نوشته. اول کتاب هم خیلی با محبت برام نوشته: "تقدیم به عروس خانوم عزیزم، امیدوارم از مطالعه این کتاب لذت ببرید" که همیشه قبل از باز کردن کتاب اول یه سری به این جمله می زنم و از همین جمله لذت می برم! :) خیلی کتاب جالبیه. ماجرا از کودکی نویسنده در یکی از دور دست ترین دهات نزدیک کرمان شروع میشه. خیلی غم انگیز بوده تا الان برام. آدم نمی تونه باور کنه که این سبک زندگی وحشتناک می تونسته برای یه بچه وجود داشته باشه. واقعاً یه جاهایی از کتاب می خواد گریه ام بگیره که یه بچه چقدر باید فشارهای روحی وحشتناکی رو متحمل بشه و نهایتاً اینقدر آدم موفقی باشه. احساس می کنم یه کسی که خودش یک چنین زندگی ای رو تحمل کرده فقط می تونه اینقدر اصیل و زیبا داستان بنویسه و فیلم درسته کنه (به عنوان مثال سادگی و نزدیکی خیلی عجیبی که در "داستانهای مجید" وجود داشت)
.... آخییییش! بعد از مدتها با خیال جمع و در کمال آرامش نشستم مفصل وبلاگ نوشتم! اینجا که اینترنت هم نداره. می رم خونه پستش می کنم. ( اه! چه جالب! اومدم بیرون توی فضای باز نشستم یکی دو تا اینترنت پیدا کردم و از همین جا دارم می فرستمش!)