ا ب و ظ ب ی
وسط روز بهت می گن باید بری ابوظبی و هیچ راه هم نداره. لجت می گیره. تخمین می زنی: 2 ساعت رفت، 2 ساعت حداقل کار اونجا، 2 ساعت برگشت: زود زود 7-8 شب می رسم خونه. با غصه زنگ می زنی حاج آقا و غرغر می کنی. قربون صدقه ات می ره و وعده ماساژ صورت بهت می ده. می ری بنزین میزنی، یه ساندویچ می گیری و در حالیکه نوار داستانی که تازگی یکی از اطرافیان بهت داده رو می ذاری و در حالیکه نمی فهمی چه جوری رانندگی می کنی، با سرعت 140/ 150 Kmh می ری و ساندویچ می خوری. سخت سرگرم داستانی و حواست به دوربین های سرعته که جریمه نشی. با یه اشتباه رفتن کوچولو روی هم رفته یک ساعته میرسی ابوظبی! اونجا هم سه ساعت مشغولی. برگشتنها هم که با خودت کورس گذاشتی و مشغول گوش کردن داستان با دقت و توجه به دوربین های سرعت، کمتر از یک ساعته برمیگردی! به حاج آقا زنگ می زنی و در حالیکه از دم شرکتش رد میشی دعوتش می کنی به چایی. اول از همه شوکه میشه که با این سرعت اومدی. دعوتت رو قبول می کنه. می ری پایین شرکت حاج آقا یه کافی شاپ باحال (که موقع کار پیدا کردن پاتوق من بود با بوی حال به هم زن قهوه و کیک داغش!) توی هوای آزاد یه کافه لاته و یه مافین باحال به هم می زنین. گپی و بعد بیست دقیقه جدا میشین. می ری خونه، در کمال روحیه میری نیم ساعت ورزش، دوش، پختن یه شام باحال، دعوت مهمون، قدمش روی چشم. دو تایی با هم ساعت 9:30 می آن در حالیکه تو ده دقیقه است فرصت ولو شدن پیدا کردی. آهنگ گذاشتی، چراغ ها خاموش و با دو تا شمع. دوباره موتورت روشن میشه، شام و گپ و چایی و دی وی دی سلین دیون و جوک های باحال اینترنتی و بعد هم خداحافظی. وعده ماساژ سر و صورت حاج آقا هم به جای خود...
چقدر واسه یه ابوظبی رفتن غصه خوردی و چقدر خوب از آب دراومد...
بعدالتحریر. از الان عزای ابوظبی رفتن دوباره فردا یا پس فردا رو دارم.
بعدالتحریر. هفته ای که از اول هفته می دونی جمعه سر کاری خیلی بده. خیلی مزخرفه! تازه احتمال هم بدی که شنبه هم مجبور شی دوباره بری ابوظبی و ویک اند بی ویک اند! من عمراً شنبه از جام تکون بخورم. واسه جمعه سر کار رفتن همین هفته هم دارم جون می دم.
بعدالتحریر. این کمر من درست شدنی نیست که نیست. چینی بند خورده است؛ حتی بند هم نخورده! خیلی در به داغونه. چقدر من گناه دارم خدایا! باید یه استخر توی این دنیا پیدا بشه واسه من!