برکه من

Monday, December 18, 2006

بدون عنوان


دوباره تأخیرم زیاد شده...
هفته پیش خیلی هفته شلوغ و پرکاری بود. اگر وقت نوشتن هم پیدا می شد، جونش پیدا نمی شد. 5 شنبه از شرکت مادر (headquarter) مون آموزش sales داشتیم و بعد هم جمعه امتحان که به صورت ارائه بود که certify مون بکنند. خود training اش که خیلی خیلی باحال بود. Trainer اش هم همین طور! یکی از خوش تیپ ترین افرادی بود که به عمرم دیده بودم! خیلی خیلی هم مفید بود. هیچ کس از من انتظار نداشت که امتحان رو بدم. رئیسم گفت اگه بدی برات خوبه حتی اگه قبول نشی. قبول شدنش هم خیلی سخت بود. واسه خودش ساعاتی بود ساعت های تمرین واسه امتحان. همه داشتند تمرین می کردند، اضطراب داشتند. دو تا از مشاورین ارشدمون رد شدند. من فکر می کردم فاتحه من خونده است. خلاصه با روحیه زیاد ارائه ام رو آماده کردم و شب جمعه هم روش کار کردم. جمعه رو هم کماکان مشغول بودم. بعد هم جمعه ظهر ارائه دادم و قبول هم شدم. خیلی خیلی خوشحال شدم. البته قبولیم با پیش شرط بود که یک بار دیگه برای رئیسم ارائه کنم. کسی که مستقیم در فروش درگیر بود هم همین طوری شد که معنیش اینه که من خیلی خوب بودم. بعدش دیگه خیلی آرامش داشتم. خیلی خوب بود. جمعه شب رفتیم توی پارک و توی سرمایی که یخ بسته بودیم یه باربیکیوی موفقیت آمیز بعد از قرنها درست کردیم. دیروز صبح هم رفتیم ماهیگیری و باز هم ناموفق بودیم. این دفعه یه نوع اختاپوس به عنوان طعمه گرفتیم و هیچی نتونستیم ماهی تور کنیم. اما یکی که بغلمون بود، با نون خمیر شده به عنوان طعمه زرت و زرت ماهی می گرفت. یکی دیگه از موفقیت های من این بود که بالاخره این نودلز آسیایی (چینی و ...) رو به سبکی که یه بار مرضیه گفته بود پختم و اون هم خیلی خوش مزه و عالی شد و یه موفقیت اساسی دیگه بود....
از معدود بارهایی بود که از خود آشپزی هم اینقدر لذت می بردم. فکر کنم یه ذره برم سراغ دستورالعمل های غذاهای جدید و غیر ایرانی که انگیزه ام برای آشپزی بیشتر باشه...
دیشب داشتیم با یکی از دوستهامون می رفتیم رستوران که یه تصادف وحشتناک دیدیم. یه کامیونی جلوی چشممون زد به یه ماشین و چون بالا بود و احتمالاً خیلی هم راننده اش خنگ یا خواب یا مست بود، اصلاً حالیش نشد که یه ماشین بهش گیر کرده و همچنان داشت به مسیرش ادامه می داد. اون بدبخت هام داشتند سعی می کردند خودشون رو از توی ماشین بندازند بیرون. تا اینکه بالاخره مردم ریختند بیرون و به راننده احمق کامیون حالی کردند که علت داره سرعت ماشینش کم شده!!! وگرنه چند ثانیه دیر شده بود، ماشینه معلق میشد. خدا رو شکر هیچ کس طوریش نشد. ولی دیدنش خیلی حال من رو بد کرد.
ماجراهایی در دور و بری هام طوری ذهنم رو مشوش کرده که یه لحظه هم آروم نمی گیرم. نمی تونم شب درست بخوابم و توی روز هم فکرم درگیره. حاج آقا بهم میگه تو کاسه از آش داغ تری. ولی ... عین خواهرمه. نمی تونم ببینم شرایط این طوریه. نمی تونم ببینم که کاری از دستم هم برنمی آد. فقط شب و روز از خدا کمک می خوام. دوری توی انی مواقع سخته. هر چند که بالاخره تلفنی آدم یه مقدار می تونه جبران کنه. اما فقط یه مقدار.
یه عمل یکی دیگه از اطرافیان کوچولو هم ذهنم رو درگیر کرده. انشالله همه چیز به خیر و خوشی بگذره...
دوری توی این مواقع سخته. خیلی سخت.