نشتی احساس ...
... ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
لذتی که در طی کردن لحظات با دوستان جانی هست، در "هیچ" چیزی نیست. دیدن کسانی که عمری دلت برای دیدنشون پرواز می کنه، و تو فقط بهش فکر نمی کنی تا بتونی ادامه بدی، و وقتی وجودت دوباره از اون لحظات با هم بودن پر و باز خالی میشه، دردی رو در عمق روحت احساس می کنی از دور بودن از کسانی که از جان برات عزیزتر و بهت نزدیکترند. و بعد، مثل دوران کودکی، دائم در اضطراب رفتن ها و دوباره دور شدن ها و ... وقتی به هم می رسیم هست که لمس می کنم چه درد بزرگی در اعماق روحم وجود داشته و همواره پوشاندمش و انکارش کردم تا بتوانم به آینده بنگرم، نه گذشته... حاشا که چه ناموفق بوده ام.
تمام بنیاد روحم از شادی و هیجان با هم بودن پر شده و به این فکر می کنم که چقدر به این لحظات فکر کردم و چقدر برنامه ریزی کردم و چقدر از تک تک تیک های ساعت، گریزان و پریشانم. ای کاش می شد زمان رو ایستاند، لحظه ای می ایستادیم، به همدیگه، به خودمون و دور و برمون نگاه می کردیم، روحهامون رو در آغوش می کشیدیم و ذراتش رو جذب می کردیم و توشه ای انبوه می ساختیم برای لحظات دوری... چه تلخ انسان به شرایط جدید عادت می کنه و چه تلخ خودش رو تطبیق می ده.