گردگیری
امروز یه کفش نسبتاً نو پوشیده بودم. همچین که یه ذره روش خاکی شده بود، زود یه دستمال کوچولو برداشتم و تمیزش کردم. در حین این پروسه داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوریه که منی که به ثواب و گناه و قیامت و بهشت و جهنم و این چیزها تازه اعتقاد هم دارم، وقتی لباس یا کفشم کثیف میشه زود همون موقع می خوام تمیزش کنم که لکش نمونه، اما وقتی روحم خاکی و کثیف میشه و گناه ها روی هم تل انبار میشه، اصلاً نگاهش هم نمی کنم که کثیفیش رو نبینم، چه برسه به اینکه بخوام لک ها رو هم پاک کنم؟ چطوریه که همین دستمال کوچولویی که خدا هر روز داده دستم که روزی 5 بار حداقل به فکر یه گردگیری بیفتم، اینقدر بدجور به همه جا می مالم و دستمال رو کثیف می کنم که روحم رو تمیز نمی کنم؟! شاید هم مثل کفش نویی هست که روز اول پامیشی باهاش میری توی گل و شل و بعد هم بارون می آد و بعدش هم از یه جای تازه آسفالت شده رد میشی و قیر به پات می چسبه و دیگه اون قدر کثیف میشه که دیگه بی خیالش می شی. به همین راحتی بی خیال روحت بشی. بگی اینکه لجن شد، دیگه چی کارش کنم؟ بذار همین لجنی که هست بمونه. البته مشکل اصلی رو در این می بینم که اصلاً کثیفی رو نمی بینم. مثل اینکه کفش آدم گلی و خاکی و قیری بشه، تو بهم بگی، اه! چه گندی زدی به این کفش. من هم مثل مات ها نگاهش کنم و بگم:وااا! کجاش کثیفه؟ تو هم با دهن باز منو نگاه کنی که این یارو چه شوته! شاید هم مشکل اینه که کسی که داخل آدمیزاد حسابش کنم هیچ وقت برنگشته بگه اه! چه گندی زدی به این روح! نکته اش اینه که اونی که داره می بینه خیلی صبورتر از این حرفهاست. شاید هم خیلی بی خیال تر از این حرفهاست. اصلاً بی خیال ما شده ببینه آخرش چی میشم! چی میشم؟ هیچی! مثل ملیونها هیچی دیگه. میرم سر کار، برمیگردم خونه، سرگرم کار و زندگی میشم، دغدغه هام میشه همین خورد و خوراک و خواب و پوشاک و خرید و تفریح و سفر و روز و شب و شب و روز، کم کم هم پیر میشم و زمین گیر و مریض و غرغرو و حسرت به دوره خوش جوونی و بعد هم سرم رو میذارم زمین می میرم، مثل ملیونها هیچی دیگه که مردند. بعد سرم رو اون ور بلند می کنم و می بینم بــــــــــــــــعله! چه خوش خوابیدم و چه بد بیدار شدم...
ای کاش گاهی این دستماله رو دستم می گرفتم، یه گردگیری ای می کردم، یه ذره حداقل روی این لک و پیس ها رو پاک می کردم کپک نزنه. دریغ!
این ها هم هیچ کدومش به معنی این نیست که بنده از الان متحول میشم و این کار رو می کنم. نخیر. به قول خارجستانی ها : been there, done that …! همونی که هستم هستم و ظاهراً هم خواهم بود. مگه اینکه یه تکونی از بالا باشه... که تکون های بالا هم معمولاً خیلی هولناکه! وقتی می بینم که در درونم از وضعیت فعلی راضیم و حتی تغییری هم نمی خوام و از تکون بالا هم می ترسم، چه انتظاری میره؟ خدا وصفش رو گفته: ولشون می کنم بچرند تا بعداً حالشون رو بگیرم!
اما باز هم ... دریغ!
بعدالتحریر. علت اینکه این دستماله رو روزانه نمی گیرم هم فهمیدم. وقتی نماز می خوندم در حال تنظیم این پست بودم. احساسات معنوی ام هم فقط به درد پست شدن در وبلاگ می خوره، اگر بخوره!