قاب عینک ری بن و جنوب لبنان
یه هفته ای بود که قاب عینک آفتابیم رو گم کرده بودم. عینکم هم گرون بود و اصلاً دلم نمی خواست با این ور و اون ور انداختنش خرابش کنم. رفتم همون مغازه ای که ازش خریده بودم. داشتم از آقاهه می پرسیدم که می تونه همون قاب عینک ری بن رو بهم بفروشه یا نه. آقاهه هم داشت می گفت که نه. گفتم یه دونه اش رو بیاره که با مال خودشون مقایسه کنم. دختری که صاحب مغازه بود اومد کنار میزم و به کتابم که روی میز گذاشته بودم نگاه کرد:The Alchemist.
- کی داره این کتاب رو می خونه؟
- من.
- خیلی کتاب قشنگیه، خیلی.
- آره چند سال پیش یه بار خونده بودمش. دوباره دارم می خونم.
- مال کجایی؟
- ایران.
- کجای ایران؟
- تهران.
- (با یه لبخند معنی دار) من مال جنوب لبنانم.
- چه جالب....
- ...
- حالا چی کار کنم؟ از کجا می تونم قاب خود عینکم رو پیدا کنم؟
- (آقاهه پرید وسط) مال خودش رو نمی تونیم بهتون بدیم.
- (دختره ادامه داد با لبخند) من مال خود عینک رو بهت می دم.
- جداً؟ خیلی ممنونم. چقدر باید بدهم.
- قیمتش 50 درهمه. ولی من خودم می خوام این رو بهت بدم. ببرش.
- محبت می کنی. من چیزی باید پرداخت بکنم؟
- من اجازه نمی دم تو چیزی پرداخت بکنی. ببرش....
خیلی احساس جالبی بود که چنین احساس جالبی نسبت به ایرانی بودنم نشون داد. اشک چشام رو پر کرده بود. نه چون قاب عینک بهم داده بود. از اینکه این احساس عجیب رو بهم نشون داد...