برکه من

Tuesday, September 18, 2007

دلزدگی


خیلی وقته که کلاً با اینترنت خداحافظی کرده ام. نه وبلاگ می نویسم، نه وبلاگ می خونم. نه اخبار می خونم، نه ایمیل چک می کنم. نه از روی قصدها! نه از روی خودسازی، صرفاً نکرده ام. حسش نبوده، انگیزه اش نبوده، اگر هم بوده، حوصله نبوده یا وقتش. هر چند که الان ماه رمضون عملاً ساعت 3 تعطیل می شم و معمولاً تا ساعت 4 بالاخره از شرکت میام بیرون، اما یا بی جونم، یا بی حوصله، یا بی انگیزه یا ... همه اونهایی که این بالا گفتم. الان برای اینکه کسی دور اینجا رو خط نکشه دارم می نویسم.

خبر فوت یکی از بچه های دانشگاه که می شناختم یه تکونی داد. راستش حتی حسش رو ندارم از احساسم بگم. از گیج شدنم بگم... اینجا یک محسن خبرش رو نوشته.
نکته اش واسه من اینه که چطوری اینقدر محکم واسه هر روزم تصمیم می گیرم، برنامه می ریزم واسه هفته ها و ماهها و سالهای بعد. دیشب که اس ام اس خبر رو گرفتم، بی خوابی زده بود به کله ام. به این فکر می کردم که چطور زندگیم راحت روزهام شب میشه و شبهام روز، فیلم می بینم، گردش میرم، خرید می کنم، دور خودم چرخ می زنم، وبلاگ می نویسم، یه زندگی خنک و بیمزه دارم و بهش هم کلی سرخوشم. اگه بخوام فکر کنم که مثلاً باید از تمام اوقاتم برای جمع آوری توشه واسه آخرتم در این وقت بسیار محدود استفاده کنم چی کار می کنم؟ راستش نمی دونم کار دیگه ای می کنم یا نه.
احساس می کنم مرگ خیلی ناگهانی سروقت آدم میاد. بعد هم خدا می زنه پس کله آدم و میگه:خره! ندیدی این همه هم سنهای خودت رو گرفتم و بردم؟ دلت به چی خوش بود؟ سرگرم چه بازی ای شدی که اینقدر کله ات توی آغلت بود و می چریدی؟....
حالم از خودم و فکرهام هم به هم می خوره. از این سرزنش کردن های بیهوده و بیفایده و مخرب. باید چی بود؟ کی بود؟ چی کار کرد؟

کتاب سه شنبه ها با موری مال میچ آلبوم رو تموم کردم. بد نبود. شاید خیلی با حس و حال من جور نبود. شاید واسه بعضی ها خیلی مفید باشه. یه نگرش متفاوت به مرگ بود. شناخت زندگی از روی مرگ. اگه کسی خواست بخونه به نظرم هم این رو بخونه هم 5 نفری که در بهشت ملاقات می کنید، من از اون بیشتر خوشم اومد.

به میزان متنابهی دچار احساس پوچی و بی انگیزگی شده ام. دلم می خواد همچنان اون شور در وجودم شعله بکشه که هر روز وبلاگ ها رو باز کنم، ببینم کی آپدیت کرده، وبلاگ خودم رو باز کنم، ببینم کی کامنت گذاشته، ایمیلم رو چک کنم، بی بی سی بخونم، اخبار رو دنبال کنم. مثل بز شده ام. از صبح میرم سر کار. کارم هم زیاده و اصلاً در مدتی که توی آفیسم به هیچ کار شخصی ای نمی پردازم، عصر هم میام خونه یا خیلی بی حال و بی جونم که می گیرم می خوابم، یا قرآنم رو سرسری می خونم، یا کتاب می خونم... الان کلی روحیه به خرج دادم لپ تاپ باز کردم که بورّاجم!

راستی! چهله نماز شبم بالاخره تموم شد! خدا خیر دوست عزیزم رو بده که به برکتش تونستم یه بار توی عمرم این کار رو بکنم. دو تا حاجت داشتم که یکیش در همین مدت اجابت شد، یکیش هم احتمالاً زمان می بره.

این شبها مشغول دیدن این سریال 24 شدیم. خیلی خفنه. خیلی هیجان انگیزه و واقعاً به حس بی حال و حوصلگی من نمی خوره! شبها کلی هیجان زده مون می کنه. خیلی قشنگه. اگه تونستین پیداش کنین حتماً ببینین. البته به کسانی که ماجراهای پلیسی و جنایی و تروریستی علاقه ندارند و از خون و این چیزها حالشون به هم می خوره توصیه نمیشه. اگه کسی هم بگه که ماه رمضونی کار بهتر از این سراغ نداری، باید بگم که نه.

یه سارای دل زده لوس بی حوصله....