کسی آرام می آید
جالب است که فرزند آخرالزمان باشی. در طول عمرت خود تاریخ را تجربه می کنی. دورانی که تمام وجودت تشنه حضور ولی بوده، "حقیقتاً" به او می اندیشیدی، جمعه ها از ته قلب دست به دعا برمی داشتی، جمعه غروب دلت می گرفت و به یادش بودی که نیامد، دوشنبه و پنج شنبه به این فکر می کردی که اعمالت به حضورش ارائه می شود و به اعمال روزهایت نگاه می کند و خودت از اضطراب قبل از آنکه او سیاه شده های برگه ات را ببیند، سعی می کردی جبران کنی و صافکاری کنی و ... بعد کم کم درگیر زندگی ات می شوی. به خودت و زندگی روزمره ات فکر می کنی، گاهی هم به ولی غایب. ولی خب، خیلی حضورش را درک نمی کنی، سعی می کنی در خود تلقین کنی و غیبتش را یادآوری و باز کم کمک از یادت می رود، تلقین هم نمی کنی، به او فکر هم نمی کنی، او همچنان هست، او همچنان دوشنبه و پنج شنبه اعمالت را مرور می کند، تو با یادآوری اش هم می گویی: "خب که چی؟" از زندگیت حذف شده. کم کم شروع می کنی به استدلال در مورد غیبت، در مورد ظهور، در مورد تکلیف منتظر و کم کم... احتمالاً استدلال هم نمی کنی...
من در میانه راهم. شاید هنوز استدلال می کنم، شاید هم دیگر اصلاً به او فکر نمی کنم. تاریخ هم همین طور بوده. ابتدا تشنه نجات بود، هنگام وجود منجی در بهترین حالت بی توجه به او شد – اگر منکر نشد!
زمانی بود که نیمه شعبان عید عیدها بود. به واقع عید بود، به واقع شادی در دل و روحت احساس می کردی. اما ... نیمه شعبان هم کم کم مثل بقیه نیمه ها شده!
گاهی از خودم می پرسم آیا حضرت مهدی اصلاً به من فکر هم می کند که من بخواهم نگران این باشم که حالا چی در موردم فکر می کند؟ گاهی احساس می کنم که باید اعتقاد به او را مخفی کنم، چون باید توجیه کنم که هزار و اندی سال از عمرش گذشته و هنوز هم ما از تولدش خوشحال می شویم و جشن می گیریم و منتظر هم هستیم که روزی بیاید. احساس می کنم بگذار باور خودم مال خودم باشد، لازم نیست جار بزنم. اما همچنان باور دارم.
این است سرنوشت من بچه شیعه اثنی عشری پرمدعا. اما به هر حال هنوز باورش دارم، هنوز به قیامش اعتقاد دارم. احساس می کنم فلسفه زندگی ام بدون آمدنش کامل فرق می کند (فلسفه زندگی ام، نه اعمال روزمره ام!) اگر هیچ روزی به ظهورش نمی اندیشم (و حتی گاهی با خود فکر می کنم که بشر که خود مسیر خود را می رود و هیچ روزی به معنویت نزدیک تر نمی شود، کجا به ظهور منجی نزدیک شده است؟)، اما روزی نیست که با این همه کل کل فکری و بحث و جدل ها، غیبتش را یادم برود که هر روز در این چالش ها می بینم اگر می بود، مسیر مشخص بود و تردید بیجا. می بینم که حتی اگر پیوندهای محبتی ام قطع شده، نیاز روزمره ام به حضورش همواره پابرجاست. به هنگام بالا و پایین شدن های روحی و شک ها و تردیدها و سوال ها و چالش ها، خسته و بی نتیجه و حیران می مانم و بدون اینکه دوست داشته باشم تایید کنم که چقدر عقل و جهد و فقه بشری ناتوان و بی پایه است، تمام وجودم نیاز به این می شود که ای کاش بود و می پرسیدم و جواب می گرفتم. غیبتش را همواره حس می کنم.
ای کاش برگردد روزگاری که من و دل ساکن کویی بودیم. روزگاری که به او می اندیشیدم و ردپایش را در زندگی دنبال می کردم و پیدا می کردم و به حضورش با وجود غیبت، شاد و سرخوش بودم، نگاهش را بر زندگی ام داشتم، اخمش را به هنگام گناه، لبخندش را به هنگام درستی و راستی، رأفتش را به هنگام لغزش و پشیمانی.... شاید بگویی تلقین بوده. آن موقع هم نداشتی، فکر می کرده ای. شاید هم راست بگویی. اما همان را می خواهم. هر چه بود، دستش را می دیدم و می خواهم. اما ... زیادی بزرگ شده ام برای داشتنش....
تابش نورش مبارک.