برکه من

Saturday, December 30, 2006

تعطیلات


اون قدر تحت تأثیر محبتش قرار گرفته ام که به سختی یه لحظه هم فکرم ازش دور میشه...
قرار بود بره سفر و حاج آقا هم به لحاظ کاری قرار بود کاری انجام بده و چیزی رو بهش برسونه که همون دیشب تا ساعت 11 هر دومون رو علاف و کلافه کرده بود. صبح بهش زنگ زد که قبل از اینکه بری بیا بگیرش. گفت اگه می تونی بیای بهم بدی که بیا و اگه نه که اصلاً بی خیالش شو. هر دومون توی حس غرغر بودیم. آخرش من به حاج آقا گفتم بیا بریم بهش بدیم و بعد هم ببریمش فرودگاه و بعد هم می ریم ددر. دم خونه اش که رسیدیم زنگ زدم وگفت من چند دقیقه ای کار دارم، می خواهین بیاین بالا. با توجه به اینکه مسافر بود پرسیدم مشکلی نیست؟ گفت نه. وقتی رفتیم بالا تازه لامپ هامون روشن شد. همه اش یه برنامه ریزی بود... چقدر شوکه شده بودیم هر دومون. خونه رو تمیز کرده بود، یه درخت کریسمس کوچولو و با دو تا شمع خیلی خوشگل روشن و موسیقی مورد علاقه ما به همراه چندین کادو زیر درخت کریسمس!! اول فکر کردم برای تزئینه. حاج آقا به شوخی گفت واسه ما کادو خریدی؟ گفت آره، بازشون کنین! من باورم نمیشد. گفتم: اذیت نکن، واسه ما خریدی؟ گفت پس واسه بچه هام خریدم؟ بازشون کنین... خیلی هیجان زده شده بودیم. یه عروسک آدم برفی که به طرز خیلی بانمکی می رقصید و شعر کریسمس می خوند، یه مجموعه سریال جالب ومعروف (احتمالاً در غالب تیکه به من!!) به نام Desperate Housewives و یکی از مورد علاقه ترین آرزوهای حاج آقا که یه ماشین کنترلی بود، اون هم از نوع BMW نقره ای convertible که فکر کنم برای هر سه تامون خیلی معنی داشت...

راکت تنیسش رو هم برامون گذاشته بود که تعطیلات بریم تنیس. به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودیم و از غرهایی که با خودمون زدیم احساس شرمندگی می کردیم. وقتی گذاشتیمش فرودگاه احساس کردم از نبودش در این چند روز خیلی دلتنگ خواهیم بود، بعد از این محبت عمیقی که بهمون کرده بود...

***
شروع تعطیلات عالی ای بود. دیشب با هم رفتیم بیرون و بعد از اینکه ساعت 11 کارهای حاج آقا تموم شد یه پیتزا زدیم و رفتیم سینما فیلم Déjà vu با بازی بی نظیر Denzel Washington. (خیلی باحاله که آدم ظهر توی اینترنت trailer فیلم رو ببینه و انتخاب کنه و شب بره ببینه. این توی ایران تقریباً برای من آرزو شده بود!) اگه تونستین حتماً برین این فیلم رو ببینین. جداً عالی، پرهیجان با داستان پردازی خیلی خوبی بود.
حاج آقا که بعدش رسماً تا بعد از نماز صبح بیدار موند که نمازش قضا نشه. و لذا ساعت 11 صبح پاشدیم. این هم از اون چیزهاست که قرنی یه بار مزه می ده. خلاصه ظهر هم که مراسم بالا بود، بعد هم رفتیم پارک و کلی گشت زدیم و حال کردیم و بادبادک بازی و ماشین کنترلی بازی کردیم و بلال و چیپس و بستنی خوردیم و خلاصه دق دلی واسه بچگی هامون درآوردیم.مثلاً خواستیم دعای عرفه هم بخونیم که حاج آقا یه ربعه حوصله اش سر رفت و سردش شد و بی خیال شدیم. بعدش هم از اونجایی که تا آخرین درهم پولهامون رو هم خرج کرده بودیم رفتیم از ATM پول گرفتیم و رفتیم خرید خونه.(حاج آقا خیلی به جا متذکر شد که اگر الان ایران بودیم و قرار بود 4 روز تعطیل باشه، ما بی پول می موندیم تا روز آخر. چون همون ساعات اول کل ATM ها خالی میشد و این اتفاق دقیقاً برامون افتاده بود که مجبور شده بودیم واسه دو سه روز تعطیلی توی ایران 7 تا دستگاه رو امتحان کنیم و نهایتاً از ملت پول قرض بگیریم!)
خلاصه که منی که اینقدر غصه می خوردم این تعطیلات 4 روزه ما جایی نمی ریم، الان می بینم خیلی هم میشه خوش بگذره. خدا رو شکر به تمام نعمتهاش.