برکه من

Monday, December 25, 2006

یلدا بازی


این شتره یلدابازی در وبلاگستان توسط اوشون دم در خونه ما هم اومد. اصلاً فکرش رو نمی کردم به من هم اصابت بکنه، ولی خب دیگه وبلاگستان دیگه. امیر هم لطف کرد و ازش ممنونم. (الان ولی حسم اینه که کله سلمان رو می کنم با این بازی ای که راه انداخت و آدم رو گیر!)
نمی دونم 5 تا نکته در مورد خودم داشته باشم یا نه. اصلاً بهش فکر هم نکرده بودم، ولی خب شروع می کنم:
1- من تا 11-12 سالگی شبها می ترسیدم و نمی تونستم بخوابم. هر شب کارم این بود که رختخوابم رو خر و کش کنم ببرم اتاق مامانم اینها بغل مامانم بخوابم. مامانم هم که شب می خواست بره دستشویی روم پا میذاشت و ناراحت میشد و دعوام می کرد که چرا دوباره اومدم. بعضی شبها اونقدر می ترسیدم که می رفتم وسط مامان و بابام می خوابیدم، با اینکه گنده شده بودم!!!

2- من تا سوم دبیرستان هرگز تنها بیرون خونه نرفته بودم. اصلاً در مخیله مامانم نمی گنجید که بخوام تنها جایی برم. سوم دبیرستان اولین اقدامم این بود که رفته بودم قلم چی و کسی نتونست بیاد دنبالم. از تلفن عمومی هم که به مامانم زنگ زدم و گفت خب خودت بیا 4 تا شاخ روی سرم دراومد که من چطوری باید خودم بیام؟!!! ولی استقبال کردم و خودم رفتم خونه در حالیکه احساس می کردم عجب قهرمان بزرگی هستم و توی خیابون که راه می رفتم فکر می کردم الان باید به همه اعلام کنم که من اولین بارمه خودم تنها توی خیابون هستم و دارم با تاکسی می رم خونه!!! این اتفاق تکرار نشد تا زمانی که من رفتم دانشگاه! یعنی عملاً من از بعد از رفتن به دانشگاه اجازه پیدا کردم که خودم تنهایی برم بیرون! (دیگه توضیح نمی دم که اولین بار که از در دانشگاه تهران اومدم بیرون و توی خیابون انقلاب واستادم تا فکر کنم که چطوری باید خودم رو به خونه برسونم چه ریختی داشتم!)


3- وقتی رفتم استرالیا یک سال طول کشید تا زبان یاد بگیرم! همیشه گریه می کردم می گفتم من زبونم قفل شده! اصلاً امکان نداره یاد بگیرم. (بابام بعدها هر وقت می دید مثل بلبل دارم انگلیسی حرف می زدم از خودش حال درمیکرد و می گفت این زبونی بود که قفل شده بود؟) علتش هم این بود که هر مدرسه ای می رفتم یه ایرانی پیدا می کردم که مترجم دوطرفه فول تایم بنده بشه. در حدی گیج می زدم که معلم بالای سرم وامی استاد و دعوام می کرد و بنده حالیم نبودو با دوست ایرانیم حرف می زدم!!! بالاخره بعد از نزدیک یک سال که دیگه ایرانی ای در کار نبود، بالاخره مجبور شدم گلیم خودم رو از آب بکشم.

4- من تا قبل از ازدواجم هیچ وقت آشپزی نکرده بودم. اولین غذایی هم که به حاج آقا دادم املت بود!

5- گاهی هیچ چیزی به اندازه گند بودن بهم مزه نمی ده! مثل مواقعی که برای اذیت بقیه وزغ می گیرم و دست و پاهاش رو باز می کنم و می کشم یا اینکه کله ماهی رو باز می کنم و چشاش رو درمی آرم و می خورم (البته خداییش اون بار جلوی خودم رو کلی گرفتم که عق نزنم، چون دیگه خیلی روی آقایون جمع رو هم کم کرده بودم!)

حالا من هم در ادامه بازی این دوستان رو به بازی دعوت می کنم (اگه افتخار بدهند): ش ، زینب ، مرنق ، زهرا اچ بی ، مسوول

بعدالتحریر. هر کدام از tag هایی که من می زنم اگه از طریق دیگه ای بنویسند، عوضشون می کنم تا بازی ادامه پیدا کنه.