برکه من

Wednesday, January 03, 2007

اتمام تعطیلات


تعطیلات مختصر و مفیدی بود که قطعاً اگر ما هم مانند بسیاری از آدمها می رفتیم سفر، طولانی تر هم میشد. چند تا رستوران و جای باحال من جمله تنیس، یه پارک خیلی خوشگل، یه رستوران کنار آب و چند تا جای باحال دیگه رفتیم. همچنین نیمی از تعطیلات رو مشغول دیدن سریال Desperate Housewives بودیم که 4 روزه 3 تا دی وی دی اش تموم شد! مشکل سریال همینه دیگه. آدم نمی تونه ازش بکنه. هر دفعه دو قسمتی می دیدیم. تازه امروز که توی اینترنت گشتم دیدم دو تا فصل دیگه هم داره که ما فقط یه فصلش رو داریم. باید از الان دنبال این باشم که چطوری فصل های بعدیش رو پیدا کنم.
بالاخره برای اولین بار سال تحویل اینها رو هم ما دیدیم. همیشه تغییر سال میلادی برای ما یه چیز خنثی یا متوسط بوده. بعضاً هم آتیش بازی هاش رو توی تلویزیون می دیدیم. امسال وقتی که ساعت 11 خودمون رو رسوندیم به محل تجمع مردم برای آتیش بازی، از اونجایی که هم خیلی خوابم می اومد و هم خیلی خیلی سرد بود، احساس کردم که اشتباه کردم. چادر زدم و رفتم توش دراز کشیدم. وقتی ساعت 12 شب آتیش بازی ها شروع شد تازه فهمیدم که اگه نمی اومدم چه چیز عظیمی رو از دست می دادم. من همیشه عاشق آتیش بازی و چراغونی بودم. 22 بهمن ها کافی بود دو تا دونه فشفشه بزنند که من ذوق مرگ شم. ولی این آتیش بازی ای که دیدم اصلاً یه چیز خارق العاده ای بود.


یه حسن اساسی این تعطیلات، تعطیلی نسبی آشپزخونه من بود و لذا شل شدن جیب برای رستوران ها. به طرز مسخره ای امروز که می خواستم سرکار بیام دلم خوش بود که دوباره سه روز دیگه تعطیل میشم و تعطیلات آخر هفته است! هر چند که دیگه امروز رو حوصله تعطیلی نداشتم، ولی کلاً خیلی این طوری شدم که زود پشتم باد می خوره و روز اول رو به زور می آم سر کار. حاج آقا که له له می زنه برگرده سر کار. تعطیلات وامی ایسته این عمله های مشغول به کار رو نگاه می کنه و میگه اینها حتی دارند کار می کنند و من عذاب وجدان دارم که کار نمی کنم. بهش یه بار پیشنهاد دادم بره کمکشون که وجدانش کمتر فشار بیاد...!
یک هفته است نشستم resolution سال 2007 واسه خودم می نویسم که انواع جنبه ها داره و هنوز حتی نصفش هم تموم نشده، در حالیکه سال شروع شده. خیلی ها می گن این چیزها بی معنیه و آدم بهش عمل نمی کنه و الی آخر، اما من قصد دارم بهش عمل کنم. حتی اگه آدم عمل نکنه، وقتی یه نگاه دقیق و موشکافانه به جنبه های مختلف زندگی و وجودش داشته باشه، به هر چیزی که براش مهمه حداقل یه دستی می زنه و یه یادآوری براش می شه. من با اینکه هنوز تمومش نکردم، اما احساس می کنم هنوز هیچی نشده رانندگیم یه ذره ملایم تر و نرم تر شده و تلاشم برای صبور بودن هم بهتر شده. خطم هم یه هوا بهتر شده، چون بیشتر دقت می کنم. چیزهای کوچیکی که توی زندگی روزمره گم میشه و می تونی خودت رو توش پیشرفت بدی. البته امیدوارم نوشتنش تا قبل از سال 2008 تموم بشه!
یه تحول اساسی برام برگشتن به تنیس بود که سالها بود نرفته بودم سراغش و وقتی که توی تعطیلات امتحانش کردم دوباره دیدم اصلاً نمی تونم خودم رو کنترل کنم و شب و روز دارم بهش فکر می کنم. هیچ وقت درست و حسابی بلد نبودم بازی کنم. کوچولو که بودم، مامانم با یکی از دوستهاش کلاس می رفت و من توپ جمع کنش بودم و به هوای شکلات و نوشابه بعدش همیشه دوست داشتم برم. بزرگتر هم که شدم با دوستانمون و خانواده به شکل پیک نیکی می رفتیم تنیس! بچه ها و پدرها بازی می کردند، مادرها کتلت و کوکو به عنوان سوخت می رسوندند! بی شک، در تمام دوره های مختلف تجربه تنیس، شیرین ترینش با حاج آقا بود که دیگه عمراً من ولش کنم! می خوام برم کلاسش رو هم پیدا کنم که دیگه جدی جدی یادش هم بگیرم. می رم راکت و توپ هم می گیرم که نصف بازی رو مشغول پیدا کردن توپهای گم شده قرضی نباشم!! از همه باحال تر اینکه زمین تنیسی که پیدا کردم نزدیک خونه، توی یه هتل 5 ستاره با فضای بی نظیر کنار دریاست. در این شرایط می گن: جمالش رو عشق است!