برکه من

Saturday, August 11, 2007

زنده یاد ایران!


رسیدن به ایران با هواپیمایی ملی ایران خودش ماجرای مفصلی بود که تصمیم داشتم بعداً در زمینه اش چیزی بنویسم. احتمالاً یه وقت که عصبانی هم نباشم (الان نیستم) و وقت هم داشته باشم (الان ندارم). در این حد بگم که از هواپیمایی ملی در سطح ملی لذت بردیم به این شکل که پروازی که باید ساعت 9 شب می پرید، 5 صبح پرید! در حالیکه آخرین مسافر که سوار شد با خلبان دعواش شد و وسط هواپیما با هم کتک و کتک کاری کردن و ملت جداشون کردن و خلبان قهر کرد رفت و ملت التماس کردند برگشت و مسافر کذایی هم حالش به هم خورد و دچار مشکل تنفسی شد و ... خلاصه که من اگه یه دوربین می داشتم یه فیلم مستند باحال از زندگی ایرانی ها و رفتارهاشون با هم و نحوه مدیریت بحرانشون و هکذا می ساختم. ولی من ترجیح دادم یه قرص خواب آور بندازم بالا و بیهوش شم تا پام برسه به خاک پاک و تمیز و گوگولی مگولی تهران عزیز... و خدا رو شکر که پام رسید. همه اینها خیر بود که من صبح ساعت 7 برسم تهران و توفیق بالاخره رفتن به بهشت زهرا و زیارت اهل قبور و سر زدن به فک و فامیل هم نصیبم بشه که شد. الان هم می دونم که احتمالاً خیل عظیمی از خوانندگان می خواهند من رو توبیخ و سرزنش کنند که ای جاهل نادان فراری از مملکت! تو چطور اینقدر توهین آمیز حرف می زنی؟ اما این دیگه ربطی به داخل و خارج ایران بودن نداره. خداییش هر کسی از هر فرهنگ فرهیخته ای و هر تمدنی رو بیاری و 8 ساعت تاخیر به خوردش بدی و از این ور به اون ور آس و پاسش کنی، فکر کنم خیلی محترمانه تر از این حرف نزنه!
عید همگی مبارک باشه. راستی خیلی جالب بود. توی دبی اینها 27 رجب رو معراج می دونند و واسه این تعطیله. توی دبی هم جمعه بود. من که پروازم تاخیر داشت رفتم به دوستان در یه رستوران پیوستم که بار مشروب اینها هم داشت. اما نکته جالب این بود که چون شب عید بود حتی بار توی هتل و رستوران 5 ستاره هم مشروب سرو نمی شد. یه جورهایی خوشم اومد!
ایران خیلی خوبه تا الان. در همین 24 ساعته تونستم تعداد خوبی از اطرافیان رو ببینم و لذت ببرم و صد البته خواهرزاده نازنین که من رو دیوونه و خراب خودش کرده و دوریش برام از همه سخت تر بوده.
هوای تهران عالیه. در حدی که دیشب تونستیم بریم بیرون توی فضای باز. (در این شرایط قیافه من مثل مریخی ای میشه که به زمینی ها نگاه می کنه: "اه ! چه جالب! توی آگوست میشه رفت بیرون!" حتی امروز صبح رعد و برق و کمی هم بارون رویت شد.
هر وقت می آم ایران حسم یه طوریه که انگار هیچ وقت نرفتم. انگار همیشه بوده ام. انگار که این همون زندگی عادی و روزمره همیشگیمه! حس جالبیه. اما خداییش خیلی خوبه آدم دور از ایران دلش برای ایران تنگ بشه.