برکه من

Monday, October 29, 2007

جون من در دست راننده فراری

داشتم امشب از سر کار می اومدم خونه. خیلی هم خسته بودم وسردرد داشتم و توی عالم خودم بودم. توی مسیر بزرگراه، خروجی ای که می ره به سمت خونه ما، یک خروجی نسبتاً باریک با دو تا لاینه که همون دو تا لاین خودش بلافاصله 4 تا می شه با دو تا خروجی. من برای خارج شدن اول باید دست راست بپیچم و بعد هم بلافاصله بگیرم دست چپ که میره به سمت پل دم خونه مون (اشخاصی که اومدین خونه ما به خودتون خیلی زحمت ندین یادتون بیاد. این پلها و مسیرها همه در 4-5 ماه اخیر که کسی به ما سرنزده کامل شده!). از اونجایی که معمولاً این خروجی خلوته و در خلاف جهت ترافیک در ساعات رفت و آمد من، واقعاً خطر و مشکلی نداره.
خلاصه توی عالم خودم بود و خروجی دست راست رو رفتم و بلافاصله راهنما زدم که برم دست چپ که یهو به خودم اومدم دیدم یک صدای زوزه تانک به سرعت باد داره از بیخ گوشم میاد. توی آینه نگاه کردم و دیدم یک ماشین سیاه تخت از این ماشین ها که جناب راننده باسنش تقریباً روی زمینه داره با سرعت نزدیک 200 وارد خروجی میشه و به صورت اریب داره خروجی رو به سمت راست میاد. ساده بگم که اومده بود به شکل ضربدری بنده رو صاف کنه. سریع کشیدم راست تا بتونه لاییش رو بکشه و رد شه. از جلوم که رد شد، دیدم یه فراری سیاه معرکه بود. اگه در شرایط دیگه ای بود، تا آخر مسیر که چشم می دیدش نگاهش می کردم و در کف زیبایی بی نظیرش می بود. اما وقتی نصف شدن رو در دو ثانیه ای خودم دیدم، فقط حیرت زده از این بودم که چقدر یه راننده می تونه بی شعور باشه که در یک منطقه شهری و سکونی، این طوری جون بنده رو بگیره توی کف دستش.

بعدالتحریر. ولی خداییش فراریه خیــــــــــــــــــــــلی خوشگل بید!
بعدالتحریر. به این پست میگن”Return of Weblog Spirit”. یعنی روحیه ات طوری بشه که یه اتفاق خیلی ساده روزمره هم ذهنت رو درگیر کنه که چطوری می تونی ازش یه پست واسه وبلاگت بذاری و عنوانش چی باشه و چه عباراتی به کار ببری! منظورم این نیست که بنده الان ساعات متمادی وقت گذاشتم و روی کلمه کلمه این پست فکر کردم! (به عبارتی عمراً!) منظورم اینه که اون روحیه وبلاگی در روحم دمیده شد که پست به این بی مزگی بنویسم! نتیجتاً اینکه: سر کارین بابا! بی خیال!