برکه من

Thursday, June 01, 2006

آخ جون


مهمونهامون دیشب اومدند. خیلی هر دومون هیجان داشتیم. حاج آقا که به قول خودش "قل" اش اومده بود و روی آسمونها پرواز می کرد. دیشب رو هم همون جا خوابیدیم و با هم بودیم. تا نصفه شب رفتیم گشتیم. من بیچاره فقط باید صبح زود می اومدم سر کار که همه که خواب بودند اومدم. خیلی دلم می خواست می تونستم امروز رو نیام و با هم می موندیم. به هر حال از این چند روز که می دونم با سرعت برق خواهد گذاشت بیشترین استفاده رو خواهیم کرد.

یه علتی که دیشب برنگشتیم خونمون و همون جا موندیم این بود که توی روزنامه نوشته بود 8 صبح امروز بزرگراه اصلی ای که مسیر محل کار من بود بسته میشه. کار من هم با محل اقامت مهمونها 10 دقیقه فاصله داشت و ترجیح دادیم بمونیم. صبح ساعت 7:30 بود که با صدای مارش از خواب پریدم! جالب بود 7:30 صبح یک عالمه تانک و ماشینهای پلیس و نظامی ها و ... داشتند توی بزرگراه سان می رفتند!! برام جالب بود، چون اصلاً فکر نمی کردم اینجا ارتش این طوری داشته باشه. چند تا ماشین آخرین مدل سیاه هم که از تو و بیرون بادی گارد گرفته بودش هم وسطشون بودند که احتمالاً از همین شیخ میخ ها بود. (اگه می تونستم BlueTooth موبایلم رو بالاخره به این لپ تاپه وصل کنم عکسهاش رو می ذاشتم!!!