ظواهر
از این همه ظاهر و ظاهربازی، نگه داشتن قیافه و اتوکشیده بودن بیخودی و لبخندهای پوسیده و ماسیده به صورت و تأییدهای بی معنی غیر باور کردنی خسته ام. لجم می گیره. از این که یه ماسک به صورت طرف می بینی که ابراز علاقه به تو و موضوع مورد علاقه ات می کنه، از اینکه لبخند کجش از صورتش پاک نمیشه، از اینکه چشمهاش رو نیمه خمار می کنه و به تو به عنوان یه موجودی که الان می خواد بذارتت زیر میکروسکوپ نگاهت می کنه و ارزیابی ات می کنه، از اینکه ته و سر هر چیزی یه عبارت ثقیل به کار می بره و از هر چیز بی معنی می خواد مفهموم فلسفی عمیق به خوردم بده، از اینکه نمی فهمه با زندگی حال کردن یعنی چی، با چیزهای این دنیا حال کردن یعنی چی، متنفرم. دلم معنویات می خواد. اما وقتی از معنویات حرف می زنه می خوام بالا بیارم. وانمود می کنه هر چیزی معنویه. این همه ظاهر واسه کی؟ واسه چی؟ احساس می کنم برای اینکه به درونش دسترسی پیدا کنم باید 12 تا حداقل لایه مثل پوست پیاز از روش بکنم تا به خودش برسم و ببینم واقعاً این آدم کیه و چیه و چه احساسی داره. اینقدر که همیشه ازش ادا دیدم ... اه!