برکه من

Tuesday, July 31, 2007

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست


خداوند در زندگی خیلی نعمتها رو بر من تموم کرده. یکی از این نعم الهی دوست خوبه - که الان به شکل جغرافیایی حداقل از همه شون دور افتادم! – اما دوست خوب اینقدر خوبه که آثار باقیه از خودش خیلی ربطی به مکان نداره. قبلاً توی ایران که بودم، بعضاً با دوستهایی میشد قرار می ذاشتیم که همدیگه رو قبل از نماز صبح بیدار کنیم برای قرآن، نماز، دعا یا فقط بیدار بودن. یکی از این دوستهام به شدت پایه چهله نماز شب بود و چه همتی هم داشت و ماشالله می گرفت. به برکتش ما رو هم بیدار می کرد. من که هیچ وقت نتونستم چهله هه رو بگیرم. اما معمولاً سر 10-12 روز حاجتم رو می گرفتم! اولی هم که اومده بودیم دبی هنوز صبحها بهم زنگ می زد و بیدارم می کرد. منتها بعد همت من کوتاه شد و طبق معمول اون جلو بود همچنان. 13 رجب همین دوست خیلی خوب از ایران بهم یه اس ام اس زد و گفت که داره یه چهله شروع می کنه و اگه می خوام من رو هم بیدار کنه. اصلاً شوکه شدم. چون من کلاً از اون فاز و حالت بیرون اومده بودم و یه جورهایی هم ناامید شده بودم که من بتونم 40 شب قبل اذان صبح پاشم. از اون روز که صبح ها با صدای زنگ موبایل پامیشم، واقعاً انگیزه پیدا کرده ام. احساس می کنم که بالاخره من می تونم این چهله رو بگیرم. خیلی حاجت خاصی هم مد نظرم نبود. فقط اینکه من بتونم این کار رو بکنم. به برکت وجود دوستانی چون این دوست، خیلی چیزهایی که گاهی احساس می کنم داره از بین میره در من زنده میشه.
خدا این دوست رو واقعاً برای من حفظ کنه. دوستیه که به واقع دوستیش بی منته. همیشه هم دردسرها و کارهای ایرانم و اینها باهاشه. فقط و فقط براش دردسر داشته ام و اینقدر دوستیش بی منته که حد نداره. من واقعاً از خودم خجالت میکشم در کنارش. چقدر هم دلم براش تنگ شده و چقدر هم دلم می خواد می تونستم دنیای محبت بی منتش رو جبران کنم. خدا الهی به حوائجش برسونتش و همواره دوستی ما رو هم پایدار بداره. آمین...


Sunday, July 29, 2007

انشای سفر


نمی دونم چرا دست و دلم خیلی به نوشتن نمی ره. وقتی با خودمم انواع چیزها رو دارم تنظیم می کنم که بنویسم. اما همچین که می خوام بنویسم هزار تا بهانه و اگر و اما دارم.

خیلی دلم می خواد کمی در مورد سفرم و احساستم و آموخته هام نسبت بهش بگم. به خصوص که گزارشهای پراکنده ای که از سفرم می دادم عمدتاً حالت سیاحتی بود، در حالیکه برای من خیــــــــــــلی فراتر از اون بود. پس فکر کنم از همین شروع کنم.

من عاشق سفر کردنم. نه فقط به معنی ددری بودنش (اون هم قطعاً هست) اما به لحاظ تعامل و دیدن بقیه دنیا و نگه کردن هاشون و نگرششون و مسایل فکریشون و تاریخچه شون و فرهنگشون و ... خلاصه دیدن بقیه دنیا و یادگیری ازش. سفر برای من passion اه. انگیزه اصلی کار کردن و پول درآوردنه. با این سفری که رفتم برام کامل توجیه شد که در مسیر درستی قرار دارم و واقعاً همون قدر که بهش فکر می کنم مهمه. حالا فکرهام رو باهاتون در میون می ذارم.

در یونان اون چیز عجیبی که اول از همه من رو به خودش گرفته بود، این تاریخ طولانی و این مفاهیم خیلی جالب بود. با نگاه کردن و مطالعه در مورد خدایان و hero های یونانی، به نیازهای درونی و فطری انسان پی می بردم. خیلی خیلی برام جالب بود که فطرت انسان چطور نیاز به اون قدرت برتر داره و چطور از 5-6 هزار سال قبل به دنبال این بوده که دخالت اون نیروی برتر در زندگی روزمره اش رو داشته باشه و ازش حمایت و ساپورت بگیره، بهش دل ببنده و هکذا. مطالعه خدایان یونان – با تمام پیچش ها و خم هایی که در کل داستان وجود داره و خیلی هم بعضاً چاخان به نظر می رسه و چاخان هم بوده – تماماً آدم رو به انسان شناسی می رسونه. در نگاه اول شاید ما به بت بودن و مجسمه بودن و ماهیت عجیب خدایان فکر می کنیم، اما از دید من اون چیزی که خیلی جذاب بود، نگرش انسان به محیط اطرافش و توجیه ماوقع بود. این به طور خیلی خلاصه.
در مورد مثلاً موزه باستان شناسی آتن که اشیایی از 7 هزار سال قبل هم داشت، واقعاً به نظر من نشانه نیازها و فکرها و نگرش درونی انسان از ابتدا بود. در نظر بگیرید که بر اساس انجیل عهد عتیق یا همون تورات حضرت آدم حول و حوش 10 هزار سال قبل خلق شده. در تفسیر سوره مومنون هم می شنیدم که علمای اسلامی هم این رو تایید کرده اند. یعنی 7 هزار سال قبل خیلی نزدیک به زمان حضرت آدم بوده. اون وقت چیزهایی که اونجا توی موزه دیده میشد (سوا از اینکه برام به سختی قابل هضم بود که چیزهایی از اون زمانها مونده بود) خیلی هاش مربوط به معنویات و همون نیروی برتر بود. اینجا شاید هر کی بخونه احساس کنه که من چون به خدا اعتقاد دارم دوست داشتم که همه چیز رو این طوری نگاه کنم. شاید هم همین طور باشه. اما معنویات به نظر من خدا فقط نیست. سایر احساسات بشر هم بود. نوع بیان محبت و عشق زوجین. مجسمه ها و سایر نشانه ها... خیلی خیلی خیلی برام جالب بود.
اما مردم آتن رو مردم خیلی خونگرم و باحال و شادی دیدم. عمده نگاهی که نسبت به یونانی ها وجود داره بی نظمی و تنبلیشون هست. شاید هم درست باشه. ولی کلاً مردم شنگولی بودند. خب خیلی هم هردم بیل بودند.
مشخصاً تاریخچه و فرهنگ و تمدن یونان اون زمان چیزیه که می تونه باعث شه خیلی دماغ سربالا و متکبر باشند، ولی اصلاً این طوری نبودند. یه ذره شاید شبیه ایرونی ها بودند. یه تمدن و فرهنگ قدیمی داشتند که دیگه الان خیلی مهم نیست و الان معمولی اند. اما همه جا پرچم های خیلی بزرگ یونان رو می شد دید. وقتی که توی معبد زئوس واستاده بودم و از پایین به معبد آتنا و ساختمون آکروپولیس و پرچم بزرگ روش نگاه می کردم در دلم می گفتم افتخار کنید و به این افتخارتون هم ببالید که n هزار سال قبل اینقدر با تمدن و فرهنگ بودید و این معابد باشکوه رو دارید. الان می دونم کوه انتقاد به سرم می ریزه. پذیرام. اما در نظر بگیرید که فقط قسمتی از اون همه چیز و احساس رو میگم.
از بچگی همیشه احساس می کردم که چقدر مردم قدیم احمق بودند که خودشون سنگ می تراشیدن و بت درست می کردن و می پرستیدنش و تازه باور هم نمی کردم که الان در این دوره زمونه همه کسانی هستند که این کار رو می کنند. اما اونجا یه مقدار دیدم عوض شد. انگار خیلی از این بت ها سنبل بوده. سنبل توانایی های مختلف. مثلاً در معابد یونان خود بت رو نمی پرستیدند. معتقد بودن که خدایان در تپه های المپ زندگی می کردند و هر از چند گاهی می اومدند پایین و به زندگی مردم رسیدگی می کردند. برای هر چیزی هم یه خدایی بوده که مسوول یه احساس و کاری و مساله ای بوده. به نظر من هر کدومش خیلی جالب بود.
خیلی خیلی از کلمات و اسمهایی که امروزه استفاده میشه، برمیگرده به همین افسانه های یونان. مثلا Nike و oracle که شاید برای من جالب ترینهاش بود و مطالعه در موردشون هم جذاب. بد نیست توی wikipedia یه سرچ کلی در مورد این افسانه ها بکنین. آدم نمی تونه ول کنه. از این لینک به اون لینک میره.
فعلاً در مورد یونان به همین بسنده می کنم.
اما در پاریس هم خیلی خیلی چیزهای جالب بود. علاوه بر تمام چیزهای جذاب و دیدنی ای که پاریس رو پاریس کرده، باز چیزهای جالب عمیق خاصی توش دیده میشد. شاید لوور شروع بدی نباشه. لوور تلاش کرده از سرتاسر جهان تاریخ بشریت و علائق و احساساتش رو نگه داره. چیزهایی که در منطقه مربوط به مصر و بین النهرین قدیم و مدیترانه هم بود، مشابه یونان خیلی نیازهای فطری و درونی بشر رو فریاد میزد. هم جسمی، هم روحی. و اینکه چطور بشر از ابتدا، از اون زمانهای خیــــــــــــــــــلی قدیم، اینها رو برای خودش فراهم می کرده. مثلاً برای من سنجاق سر، آینه ها و شونه سر، سرمه دان ها و سرخاب و سفیداب های خانوم های مصری خیلی جالب بوده. احساس می کردم بشر تا بوده همین بوده. همیشه همین بوده. فقط مدلش فرق کرده. لباسها و زیورآلات و گردن بند و سایر لوازمشون همه تزئین شده و ظریف. دقت و توجه به جزئیات... خیلی هیجان انگیز بود. خیلی.

الان دیگه خیلی حوصله ندارم که بنویسم. از فرصتی که پیش یه مشتری معطل بودم استفاده کردم بنویسم. باتری لپ تاپم هم الان تموم میشه.

واسه همین فعلاً این بود انشای ما دانش آموزان در مورد سفرهای تابستانی!


Wednesday, July 25, 2007


همین طوری: بلیط گرفتم بیام ایران. 27 رجب. دلم تنگ شده.


Sunday, July 22, 2007

The very reliable PersianBlog!


می بینم که دوستان پرشین بلاگی باید برن جور و پلاسشون رو جمع کنند و فکر یه خونه دیگه باشند! آخه چقدر یه سرویس پرووایدر می تونه وقیح باشه که چند روز n هزار تا وبلاگ رو بخوابونه و بگه در حال بروز رسانی هستیم، برین "چند روز دیگه" بیاین!! واقعاً خجالت باره. من که وبلاگ اولم توی پرشین بلاگ بود به اندازه کافی زجر کشیدم و پست و کامنت پروندم تا بفهمم که ایرانی! مگه خلی که جنس ایرانی می خری؟ برو یه جایی که مثل گوگل غول باشه و جرأت این رفتار رو به خودش نده!

اول فکر کردم یکی از نزدیکان قاط زده و وبلاگ پاک کرده. بعد دیدیم، نخیر! این پرشین بلاگه که قاط زده! قطعاً کسی که سالها وبلاگش اینجا بوده الان اسباب کشی سخته، اما مثل کسیه که توی یه خونه داغون خراب زندگی می کنه که سقفش چکه میشه و بالاخره یه روز روی سرش خراب میشه. باید بره دیگه! اصلاً اگر ملت عرضه داشته باشند و یه ذره زحمت به خودشون بدهند، به نظر من به اعتراض به اینقدر غیرحرفه ای عمل کردن پرشین بلاگ باید همه تحریمش کنند و کسی دیگه ریختش رو هم نبینه.

مگر اینکه کسی توضیح دیگه ای داره که بخواد منو شفاف کنه و با این همه تندروی شرمنده. وگرنه که به نظر من پرشین بلاگ با این سرویس دهی مزخرفش و با این کاری که این چند روز کرده می تونه بره قبرش رو خودش بکنه و توش بخوابه.


Thursday, July 19, 2007

مرکبّات!


فکر کنم کم کم باید بساطم رو جمع کنم برم ابوظبی زندگی کنم. هفته ای دو بار معمولاً می رم و برمیگردم.

به عنوان یه آدم Sales همه می گن باید بری آدم ببینی، جلسه داشته باشی. من دائم در حال جلسه ام و وقت نمی کنم با آدمهای بیشتری تماس تلفنی بگیرم. واسه همین اونهایی که نشسته اند توی آفیس و از هوای گند و داغ امارات به دورند بیشتر می فروشند! بخشکه این شانس ...!

برای اولین بار در کارم در شرایطی قرار دارم که باید با یه آدمی که کار می کنم (که هم از من رده بالاتره هم عملاً مستقیم مال شرکت خودمون نیست) باید خیلی صادق نباشم، باید مواظب باشم چی می گم، باید مواظب باشم چقدر اطلاعات میدم و ظاهر امر هم باید حفظ بشه و باید با هم هم تیمی باشیم و در جلسات یه entity دیده بشیم. اما درعین حال باید بتونم از سوالهای زیرکانه و روشهای مزخرف جمع کردن اطلاعاتش هم بتونم پرهیز کنم. خیلی برام یه طوریه. هم معذبم، هم عادت ندارم. از این چیزهای بیزنسی بودن بدم می آد. من زیادی آدم ساده و راحتی ام. بهترین آدمم واسه این طور تله ها. چون اصلاً تشخیص نمی دم این حرفهای دوستانه می تونه بعداً به ضرر بیزنسم باشه و account ام رو یکی بگیره یا سوء استفاده بکنم. نمی خوام اسمش رو شارلاتانی بذارم، اما از اینکه نمی تونم plain باقی بمونم و همون آدم عادی باشم و اگر هم باشم مؤاخذه شم بدم می آد. اما دنیای کار به این صاف و سادگی نیست. این یه حقیقته. یه بار یه دوست بهم گفت که بیزنس دوستی نمی شناسه. همه رو به شکل $ می بینه. هر حرفی که می زنه واسه اینه که ببینه از توش پول درمی آد یا نه. اگر هم دوستی ای هم داره برای همینه. تا یه حدی هم این جالب و قشنگ برام بوده. مثلاً مسأله networking که آدم باید داشته باشه و از توی روابطش پول درمی آد. اما وقتی می آد در level کار آدم و شرکت آدم، برام درکش و حتی تحملش سخت میشه و بعضی وقتها هم با شکست ...

لیلۀ الرغائبه. هنوز برای من حج اون سال و اون شب و اون بارون و اون مسجدالحرام و اون ماه بین دو مناره و ... همه اش در پس ذهن گرد گرفته ام هست. همه اش. همۀ همۀ همه اش. خدایا! ما رو در شب آرزوها به آرزویمان برسان.

و ... بی شک:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

بعدالتحریر. می تونم به این دل خوش باشم که، نمی تونم؟!

بعدالتحریر. حداقل می تونم سرم رو راحت در قبر بگذارم که در یک شب در عمرم با تمام وجود خدا رو وجدان کردم و وجودش رو لمس. حتی شاید او را دیدم و به یقین رسیدم. این بزرگترین سرمایه زندگی ام بوده و هست.

Monday, July 16, 2007

SMS


این concept با اس ام اس تبریک و تسلیت گفتن ها در مواقع مختلف خیلی خوبه. به این شکل که آدمها رو در یک گروه نگه می داره یا به نوعی حتی صله رحم می تونه باشه ودوستی ها رو زیاد کنه. اما خب توی ایران که همه می دونند مثلاً فلان عیده (هر چند که برخی ایام مهجور شهادت و تولد هم اگه تلویزیون رادیو روشن نشه فراموش می شن) یعنی در کل این اس ام اس ها عمدتاً نقش اینکه به یادت بودم رو دارند. اما برای من در اینجا دریافت این اس ام اس ها خیلی فراتر از این حرفهاست. این یادآوری ها در حالیکه اصلاً آدم خبردار نمیشه (شاید به طبع اینکه اصلاً با تقویم شمسی – قمری کاری نداره) خیلی عالیه. دیشب یکی از نزدیکان یه اس ام اس زد که به آسمان نگاه کن؟ می بینی: أین الرجبیون. مشکل بنده اینه که اون چشم بصیرت رو نداشتم و نمی دیدم و این یادآوری خیلی تکونم داد و خوشحالم کرد. کلی هم همیشه این آدمها رو دعا می کنم.
خلاصه که یه اس ام اس اینترنشنال رو ملت خریدار باشین و این چیزها رو به علاقمندان دور افتاده یادآوری کنین و دعاشون رو هم پشت سرتون داشته باشین.
تولد امام محمد باقر (ع) و رسیدن ماه رجب بر شما مبارک.

بعدالتحریر. چیزی تا ماه رمضون نمونده، نه؟


Thursday, July 12, 2007

Exile


بالاخره هر کس که از ایران میره، یه روز فکر کنم به اون روز میرسه که می شینه یه جعبه دستمال میذاره جلوش و زار می زنه. به خیلی چیزها فکر می کنه، چیزهایی که صرفاً چون از ایران دوره و از مسایل و به نوعی دردسرهاش دوره، فقط به دلتنگی هاش فکر می کنه، بهانه می گیره. می گه من نمی تونم دیگه دور باشم. می خوام بچه خواهرم که بزرگ میشه رو درک کنم. می خوام خاله اش رو بشناسه. می خوام بچه دار که شدم هم خاله اش رو بشناسه و بدونه اون پسرخاله شه، اون یکی پسرعمه شه، باهاشون بزرگ شه، بازی کنه (نه که حالا من خیلی بچه دار شده ام، نگران اینم که بچه ام فک و فامیلش رو می شناسه و بازی باهاشون می کنه یا نه!! خلیت که شاخ و دم نداره)
فکر کنم برای هر ایرانی ای که خارج از ایران باشه بالاخره دیر یا زود پیش میاد که احساس می کنه دیگه این چیزها براش جذابیت نداره، که محیط مأنوس خودش رو می خواد، که... هزار تا از این بهانه ها. برای هر ایرانی مذهبی هم فکر کنم پیش می آد که می شینه زار می زنه از دوری از عزیزانش که براش بار معنوی داشته اند، که پرش می کرده اند، که حرف ها آسمونی تر بوده، همه چی بیزنس و رشد اقتصادی و زندگی غربی و توجیه کثافت کاریهاشون نبوده، همه چیز یه رده بالا بوده…
بماند. دیر یا زود ایرانی ها این اشکها رو می ریزند و باز هم تصور برگشت به همون زندگی و همون ماجراها و دردسرها و غم ها رو ندارند.
شاید برای من بیشترین فشار و ناراحتی و دغدغه الان این دوری از معنویات باشه، این نشنیدن ها و حتی حس نکردن تشنگی.
شاید هم به قول حاج آقا دل تنگم (و واقعاً هم هستم) دلم برای خواهرم و بچه اش تنگ شده. از همه چیز بیشتر... دلم براشون بال می زنه. شاید به قول حاج آقا باید یه سر دوباره بزنم. 2 ماه پیش هم یه طورهایی همین طوری ها بود دیگه. مگه نبود؟ این تبعید انتخابی اجباری عاقبتش ... با کرام الکاتبینه! خدایا! همچنان تو را سپاس می گویم. هنوز هم آگاهم به انتخابم و می دانم که تحمل زندگی در ایران رو نداشتم. خودت مسیر را در این مسیر جدید بساز و هموار کن... آمین.

مولا مددی


Thursday, July 05, 2007

روز زن مبارک


به مناسبت روز زن و شب جمعه و یک هفته پرکار بعد از سفر می خواستم به خودم آوانتاژ بدهم و زودتر از کار جیم بزنم؛ به همین دلیل الان که نزدیک 8 شبه و در کل ساختمون بسته میشه، بنده هنوز تنها در آفیسم و مشغول کارهام! لپ تاپم رو جمع می کنم که حتماً برسم جمعه به کارها ادامه بدهم، چون 24 ساعت ظاهراً مکفی نیست.

روز زن مبارک!

بعدالتحریر. خیلی سرفه می کنم. خیلی. اونقدری که سرم و پشتم به شدت درد گرفته. این سرفه هه با تمام دواهایی هم که خریدم ظاهراً خیال رفتن نداره.

بعدالتحریر. یه زمانی هم شاید یکی به ما بگه روز مادر مبارک. خدا رو چه دیدی؟ مگه بخیله؟ روز مادر همه مامان ها مبارک.

بعدالتحریر. امروز به کمک یک دوست برای یک مامان بزرگ یه گل فرستادم. وقتی زنگ زد و پشت تلفن اشک می ریخت و دعام می کرد و قربون صدقه ام می رفت، نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. کار به این کوچیکی... حتی دلم خواست مادربزرگ هم بشم. اگه مجالی باشه و عمری و کار و روزگار به ما فرصتی بدهند... دریغ! iهر چند که مامان بزرگ نیستم، اما درد و مرضهاشون رو که دارم. خداییش من شده اینجا پستی بذارم بدون ناله از درد؟!

بعدالتحریر. قبل و بعد از همه چی: تولد حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک.

Wednesday, July 04, 2007

معنویت رخت بربسته


من: چقدر احساس پوچی و بیهودگی و عادی و مادی ای دارم. احساس می کنم چه زندگی مون بیخود و بی جهته. روز شب میشه، شب روز. چقدر معنویت توش کمه. چقدر همه چیز مادیه...
اون: منظورت اینه که احساس می کنی زندگیمون مثل 99 درصد کل عالم شده و مثل اون یک درصد نیست؟
من: you can put it that way...

آره... واقعیت اینه که میشه این طوری نگاهش کرد و این طوری توجیهش کرد تا خیلی آدم ناراحت نشه. می تونه آدم فکر کنه که جزو اون یک درصد بودن خیلی سخته و بهش فکر هم نکنه. نمی خوام بگم قبلاً جزو اون یک درصد بودم. اما احساس می کردم زندگیم خیلی رنگ و بوی بهتری داره.

پریروزها رفته بودم یه شهر نزدیک برای یه جلسه. زودتر رسیده بودم. یه دفعه به چشمم یه مسجد متفاوت خورد که شبیه بقیه مسجدهای سفید سنی ها نبود. خوشحال شدم که می تونم نماز شکسته ام رو بخونم. مسجد کاشی های آبی داشت. حدس زدم مسجد شیعه ها باشه. رفتم بالاخره در ورودی رو پیدا کردم. دیدم یه حسینیه است. دیدم نماز جماعت بود. مهر و تسبیح و سجاده و این حرفها هم طبق مساجد بود. کلی ذوق زده شدم. شاید برای افراد در ایران مسخره باشه آدم به چنین چیزی ذوق کنه. اصلاً انگار نه انگار که من واسه نماز شکسته رفته بودم. واستادم نمازم رو کامل خوندم. یه رکعتش هم به جماعت. اصلاً اون حال و هوای مسجد و دیوارهاش که دعا نوشته بود و دعای بعد از نماز و ... همه و همه من رو به یه عالم دیگه برد. برای اولین بار در دلم گفتم من می خوام توی ایران خراب شده باشم ولی این چیزها رو داشته باشم. من ایمانم قوی نیست و تحت تأثیر جوه. دلم می خواد جو دور و برم پر از معنویت باشه. من روحم پر می زنه واسه معنویت، واسه نماز، واسه ذکر، واسه دعا، واسه یادآوری...
خیلی دلم سوخت. خیلی. احساس می کردم توی ایران هم این چیزها رو نداشتم و همیشه حسرتش رو می خوردم. توی ایران هم رنگارنگ بودن آدم ها و ریا و دورویی و بازی واسه بقیه و این چیزها از ایمان آدم رو دور می کنه. حالا از اونها که دور شدیم، باز هم می بینم از ایمان دورم... نمی دونم ایمان چیه. نمی تونم هم بگم. اما می بینم که از معنویت دورم. فاطمیه میاد و میره، خبردار هم نمیشم. تولد حضرت زهرا میرسه، انگار نه انگار... دائم احساس گناه می کنم. از خدا دور و دورتر میشم و رابطه برقرار کردن باهاش سخت و سخت تر میشه و من از خودم و زندگیم و مسیرم ناامید و ناامیدتر. راه رو هم نمی دونم چیه. شاید هم می دونم و نمی ذارم شرایط زندگی من رو توی اون راه قرار بده. مثلاً می دونم همین جا هم می تونم رفت و آمد با آدمهای معنوی تر داشته باشم... نمی دونم، نشده... نمیشه. نمی دونم چی شده. نمی دونم هم داره چی میشه. اصلاً وقتی به این فکر می کنم که قبلاً هم هر جا معنویتی در زندگیم بوده از درونم نبوده و زاییده محیط بیرون بوده، هم از خودم بدم می آد و شرمنده میشم، هم نگران میشم که آخر و عاقبتم چیه. ظاهر امر انگار که خیلی هم خیر سرمون باخداییم و مؤمن. به کنه ماجرا که فکر می کنی، می بینی یه پوسته آذین شده ای هست که تا چشم کار می کنه همونه، توش رو که نگاه کنی، تهی....تهی تهی


Tuesday, July 03, 2007

زنده ام


از سفر چهارشنبه شب برگشته ام. زنده ام. همه چیز خوبه. کارهام خیـــــــــــــــــــلی وحشتناک زیاده و سخت مشغول catch up کردن هستم. مهمون هم داریم این چند روزه و واسه همین از صحنه روزگار اینترنت حذف شدم. سفر هم خیلی خوب بود. فعلاً در همین حد ابراز وجود ...