برکه من

Wednesday, March 30, 2005

How?


عید دیدنی! امر جالبیه. برخی شکلهاش نه. برخی شکلهاش آره. بالاخره هر کی یه اعتقادی داره و یه طبعی. قرار نیست همه یه جور فکر کنن. منتهی من کلاً روحیاتم انجام وظیفه ای و رفع تکلیفی نیست. از اینکه ببینم برم کسی رو ببینم که انجام وظیفه کرده باشم و رفته باشم که نگن چرا نرفته و انتظارات و از این داستانها رو بخوام مرتفع کرده باشم، بیزارم. هیچ وقت هم این جوری نبودم و هیچ وقت هم دوست ندارم باشم. دوست دارم از روی احساسم کاری رو انجام بدم. اینکه یه کس رو در یه روز در 4-5 تا جا ببینم خیلی یخ و بی مزه و یه طوریه. بعدش هم اگه خودم برم دیدنش که دیگه زیادی یه طوریه. به نظر من احترام به آدمهایی که دوستشون دارم این طوری گذاشته نمیشه. اگه یه هفته بعدترش برم به نظرم احترام بیشتری گذاشتم و ابراز محبت بیشتری هم کردم. از همه بدتر عید دیدنی هاییه که 10 تا خانواده رو آدم می ره در یه روز ببینه و بعد به هر کدام 15 تا 22 دقیقه می رسه!! هیچ وقت، هیچ وقت نتونستم اینو هضم کنم و هیچ وقت هم این کار رو نکردم. آدم می تونه 2-3 ساعت وقت بذاره 2-3 تا خانواده رو ببینه. این جوری می رسه گپ بزنه. تعریف کنه... بعضی روشهای ما ایرانی ها واقعاً عجیبه! در عوض یه عید دیدنیهایی هست که خیلی دوست دارم . از قبلش هم ذوقش رو دارم. اونهایی که تمامی شرایط عکس بالا رو دارند. بعدش هم که آدمهایی که به دلیل سرشلوغی اونها و خودم و نیز شاید یه مقدار فاصله های مکانی و زمانی که بینمون وجود داره، فقط سالی یه بار می تونم ببینمشون. یا فوقش دو بار. این آدمها رو که می رم توی عید می بینم کلی احساس شادی می کنم. چون ذره ای رفع تکلیف و انجام وظیفه و انتظار نیست. حتی می تونم بگم یه ذره خدا هم توش هست. یه مقدار بیشتری صله رحم و وصل کردنهام توش هست. فقط یه کار سنتیه و برطرف کردن انتظار نیست.... به هر حال، من این طوریم چون از بچگی هم این طوری بودم. شاید یکی دیگه یه طور دیگه بزرگ شده باشه و اصلاً حرفهای منو نفهمه. به هر حال من که با عید دیدنی های امسال، با اینکه چند تا بیشتر نبود (البته چون چند تا بیشتر نبود) کلی حال کردم.

یک احساس بدجوری دارم. دلم می خواد بذارم فرار کنم برم. احساس می کنم این تهرانی که قابلیت این آرامش نسبی این چند روز رو داشته، دوباره از سه چهار روز دیگه دوباره قرار منفجر بشه و من هم در این انفجار هم دخیلم، هم قربانی. احساس می کنم دیگه نمی تونم دوباره تحمل کنم توی این دود ودم و بوق و شلوغی و داد و بیداد و قال و قیل، دائم بیرون باشم و بدوم و ... ای وای! من الان قراره که مثلاً شارژ شده باشم و دوباره آماده دویدن. چی شده؟

فیلم "فقر و فحشا"ی ده نمکی رو دیدم. خیلی دردناک بود. خیلی. خیلی وحشتناک بود. اصلاً اینکه یه عده بتونن اینقدر، اینقدر راحت از این چیزا حرف بزنن، و بدتر، اینقدر راحت مرتکب چنین اعمالی بشن... خارج از درک منه. از پریشب کلی بهش فکر کردم. هی سعی کردم خودم رو توی اون شرایط ناچاری در نظر بگیرم ببینم من چه می کنم. انگار تنها راهش به هر حال خلافه. حالا یا دزدیه، یا خودفروشیه، یا ... هزار راه خلاف دیگه. از هیچ راه درستی نمیشه 4 میلیون قلمبه درآورد و داد رهن خونه! هیچ راهی. اما از طرفی هم وقتی می بینم کسی – با تمام ناراحتیها- می آد خودفروشی رو انتخاب می کنه، میگم این همه فقیر در طول تاریخ وجود داشته، مگه همه این کارها رو کردن؟ خودم تو دور و برم دیدم بیوه ای که چار تا یتیم داره و بر و رویی هم داره. بخواد می تونه صیغه شه یا هزار تا کار دیگه بکنه. اما زندگیش رو با پیاز داغ درست کردن و سبزی خشک درست کردن و فروختنش به ماها می گردونه. خیلی این دو سه روزه بهش فکر کردم و با بقیه روش صحبت کردم. واقعاً نمی فهمم. الهی به حق علی هیچ وقت هم نفهمم. هیچ وقت به جایی نرسم که ببینم هیچ چیزی از وجودم دیگه ارزش نداره و فقط ... اصلاً نمی تونم تصور کنم... پناه می برم به تو ای خدا!


چه پراکنده! چه مبهم! مثل ذهنم ...
چه پراکنده! چه مبهم! مثل ذهنم ...
چه پراکنده! چه مبهم! مثل ذهنم ...
چه پراکنده! چه مبهم! مثل ذهنم ...
چه پراکنده! چه مبهم! مثل ذهنم ...


Sunday, March 27, 2005

ددر


آخیش! این هم پروژه عید! انگاری همه چی یه پروژه است که باید به اتمام برسونیش! حاج آقا همیشه میگه تو چرا واسه تفریح کردنت هم اینقدر جوش می زنی ها!
رفتم اصفهان به چندین و چند علت. یکیش اینکه دیگه فحش نخورم. مردم از بس حرف اصفهان شد و هر کی شنید تا حالا نرفتم، دهنش رو باز کرد و آنچه که شایسته ... (اهم) هم نبود رو بار بنده کرد. همچی رو انجام وظیفه می رفتم همه جا رو می دیدم که نکنه خدای ناکرده یه جاش باقی بمونه و دوباره فردا یکی بیاد و بگه: خاک بر سرت! تو آدمی؟ اصفهان رفتی و فلان جا رو ندیدی؟
یه دلیل دیگه اش هم این بود که برو بچس همه جمع بودن و مام که مثل همیشه کشته مرام جمع و خراب دوستان و یاران و از این حرفا. وقتی تو دنیای به این گندگی تونستی چار نفر دور خودت داشته باشی که باهاشون حال کنی و کیفور باشی و بی غم دنیا و آدمهاش، با صفا و بی شیله پیله باهاشون باشی، باید اون جمع رو دو دستی بچسبی که از دستت لیز نخوره. آخه حیفه... (بماند که چه جوری چسبیدنش خودش یه پروژه جداگانه است که همه رو بتونی داشته باشی و در عین حال استقلالت رو هم حفظ کنی)
دلایل دیگه هم داشت که نمی گم ریا نشه (!)
خلاصه که سفر مشتی بود. منتها خیلی کوتاه بود. همیشه خوشی ها زود می گذره. از صبح هم که دوباره مثل بز نشستم سر درس و کارهای شرکت و الی آخر. این عیدی که اینقدر واسش هول زدیم همین بود! البته قصد دارم خوشی هام منقطع نشه و 5 بعد از ظهر به بعدها رو تا حد ممکن حال و صفا کنم.
ایشالله به شماها هم خوش حسابی گذشته باشه. خوبه بروبچس اون ور آب هم تو هفته عید پاک اند و فکر کنم یه ذره تعطیلی بهشون خورده باشه تو خوشی ها بتونن هم درد ما بشن!

بعدالتحریر. اگه فیلم Good Will Haunting دستتون افتاد بی برو برگشت ببینین. معرکه است و حسابی تاثیرگذار. ما که لااقل کلی حال کردیم.



Monday, March 21, 2005

بهار


به به! بالاخره بهار شد و عید هم اومد و ما هم تو کیفیم! ایشالله بعد از سفر بیشتر سخنرانی می کنم. فعلا برای همه آرزوی سعادت و به خصوص سلامت می کنم. از یاد خدا غافل نباشیم و او را به همه نعمتهاش شاکر باشیم. یادمون باشه که حضرت رسول (ص) فرموده اند: اذا رأیتم الربیع فاکثروا ذکر النشور... وقتی بهار رو می بینید، بسیار یاد نشر و قیامت بیفتید.
خوش بخت و پیروز باشید

بعدالتحریر. وقتی چمدون هات دم دره و داری آمادی می شی بری سفر بهتر از این هم نمیشه بنویسی دیگه. نگو این سارا چش شده!

بعدالتحریر2. سفره هفت سین مون خوشگل شد؟


Thursday, March 17, 2005

دل گرفته


تلک الایام نداولها بین الناس ...
ماهیت دنیا خیلی غریبه. ماهیت ما آدما خیلی غریب تر. یه عالمه وقت منتظر یه چیزی می شینی، واسش دعا می کنی، تلاش می کنی، sympathy می کنی، بهش فکر می کنی و هم دردی می کنی، انتظار می کشی تا به ثمر برسه، بعد دقیقاً موقع چیدن ثمره، غم تمام دلت رو پر می کنه. یه چیز دیگه ای توش بوده که تا الان بزرگ احساسش نمی کردی، چون خواسته ات بزرگتر به نظر می رسیده. ولی یه چیز دیگه ای که در کنار خواسته ات بوده، حالا طوری بهت فشار می آره که دیگه به شیرینی اون achievement کمتر فکر می کنی. حتی در بعضی لحظه ها فکر نمی کنی.
احساس غریبیه، نه؟ احمقم، نه؟ وابستگی های الکی واسه خودم ساختم، نه؟ این چندمین باره که این احساس داره درم موج می زنه؟ می دونم در این 6 ماه دوم سال، سومین بار بود. هر سه بارش هم وقتی بود که یک عزیز از برم می رفت.
وابستگی های دنیایی خیلی احمقانه است. خیلی زودگذره. شیرینی خاطره اش فقط برات می مونه. و من ... چقدر وابسته ام. هیچ وقت خودم رو این طوری نشون ندادم. هیچ وقت حتی دوست نداشته ام به اندازه اپسیلون بقیه بدونند که بهشون وابسته ام. هیچ وقت حتی دوست نداشته ام که خودم باورش کنم. ولی روز به روز بیشتر پی می برم که خیلی بیشتر از اونچه می بینم وابسته ام.
لایه های زیری قلبم دریچه اش دیر باز می شه. ولی وقتی به روی یکی باز میشه، دیگه سخت می تونه به روش بسته بشه.
ویژگی دنیا اینه... ویژگی غریب دنیا اینه... هر روزت می گذره و دنیای تو تغییر می کنه و واست شیرینی ها می مونه و تلخی ها یادت می ره. مهم اینه که توی هر لحظه و موقعیت با چه دیدی زندگی کردی. از اون لحظه چه توشه ای واسه اون قسمت ماندنیش- نه قسمت فانیش- برداشتی. اگه مثل من باشی ... سرت پایینه...

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


بعدالتحریر. نمی دونم! 2:15 بعد از نیمه شب موقع مناسبیه واسه این افکار؟


Saturday, March 12, 2005

نوروز


دلم بال بال می زنه واسه عید. واسه نوروز. واسه سال تحویل. واسه ... بارونهاش که already شروع شده و کلی هم باهاش حال می کنم. دلم یک فراغت بالی می خواد که نگو. پاشم برم وسط کوه وکمر و طبیعت. نه به درس فکر کنم. نه به کار فکر کنم. نه به هیچی. چقدر امسال ذوق عید رو دارم. خیلی با مزه است. مثل آدم بزرگها و مثل اونایی که همیشه موضوع خونه تکونی رو جدی می گیرن(!) امسال من هم طبق برنامه خونه تکونی دارم. البته برنامه ریزی رو واسه کارگرها کردم! دیروز دیوار، آخر هفته هم پرده و پنجره و توری. کشوها و کمد. تازه کارهایی عقب مونده خونه هم باید انجام بشه. چکه شیرها و مهتابی و ... وای! خیلی هیجان داره...

دیروز کیف دنیا رو کردم. ظهرش که یه رستوران extremely شیک و های کلاس مهمون بودیم. یه sea food مشت خوردم. از اونایی که هر جایی با این کیفیت پیدا نمیشه. بعدش هم 2 ساعتی حرفهای علمی جالبی سر میز نهار زده شد. کلی خدا رو شکر کردم اطرافیانم باعث می شوند که در چنین جمعهای فرهیخته ای قرار بگیرم جای اینکه یه سر حرف قیمت دلار و ارز و چک و سفته و خرید و لباس و این چرت و پرتها رو بشنوم، حرف حسابی می شنوم.
بعد هم شب با حاج آقا زدیم بیرون. بستنی و پارک و قدم زدن زیر بارون و بعد هم سینما تا نصف شب و .... (خلاصه که جا داره مرمرم و اون یکی ام آی تیه اینا رو بخونن و بمیرن که ما تو مملکت خودمون(!) کلی حال می کنیم شماها اونجا نمی کنین ß در چنین موقعیت جا داره بگن: زر اومدی قرمه سبزی!! برین بابا یه سره ناله از غربت می کنین. برین حالشو بکنین. بخصوص اون مسوول غرغرو. خفم کردی!)
خلاصه که ما فعلاً کیفمون کیفوره!

بعدالتحریر.فاما بنعمة ربک فحدث .... غرض این بودها!



Tuesday, March 08, 2005

Society of the Mind!


يه تعدادي agent دور هم نشسته اند. يه مشتري از راه مي رسه و ميگه من فلان چيز رو مي خوام كه برام درست كنين. agent ها دست به كار مي شن. چندتايي شروع مي كنن با هم صلاح مشورت مي كنن كه ببينن چطوري تقسيم كار كنن كه كار اين خانم يا آقا به بهترين شكل انجام بشه و بهترين جنس رو براش توليد كنن تا خودشون بيشترين سود ممكن رو به دست بيارن. اولش نه مي دونن خودشون چقدر سوات دارن، نه از عرضه بقيه خبر دارن. تقسيم كار مي كنن و هر كي مشغول يه تيكه اش ميشه. طبيعتاً اولش خيلي اوضاع سه است ديگه! هي سوتي پشت سوتي! منتها مثل ما آدمها شروع مي كنن از هر سوتي و خراب كاري ياد مي گيرن كه دفعه بعدي چه كاري رو انتخاب كنن و اينكه بفهمن اين كار رو با چه كيفيتي و در چه زماني انجام مي دن. خلاصه تريپ Team Work حسابي با هم جون جوني و match مي شن تا بالاخره بتونن بيشترين كيفيت رو در كمترين زمان توليد كنن.
ميون همه اين كارها، بعضي وقتها بعضي agent ها خراب مي شن. يهويي جيغشون مي ره هوا كه F1! F1! بقيه هم كه مرام و اينا! زود يه نگاه به برنامه زندگي خودشون مي كنن ببينن اگه كمك كنن از كار و زندگي خودشون مي مونند يا نه. اگه نمي مونند كه زودي شيرجه مي زنن تو آب كه غريق بيچاره رو نجات بدن. در اين بين agentها شخصيت هاي متفاوت دارن. بعضي هاشون زيادي با مرام اند و از كار و بار خودشون مي مونن. بعضي ها بخيل اند و اهل كمك نيستن. بعضي ها خودخواه اند. بعضي ها دروغگو اند! خلاصه كه بعله! تريپ يه Agent Society كامل! ...
بعدالتحرير. خدائيش، حال كردي تو سه سوت چطوري واست تزم رو تشريح كردم كه حتي تو (!) هم بفهمي؟


Sunday, March 06, 2005

گوگولی


هورااااااااااااااااااااااااا! آخرین پروژه درسیم رو هم در این لحظه تموم کردم! هورااااااااااااا!
نمی دونی چه احساس خوبیه! می خوام یکی دو ساعت به خاطر این لحظات فرخنده و میمون ول بگردم. به هیچ درسی هم نپردازم. ای بسا تا آخر شب این کار رو بکنم و امشب که 3 -4 ساعتی بیشتر ازش نمونده رو همین کار رو بکنم. حالا با خیال راحت می تونم بپردازم به تزم! هوراااااااااا!
می تونم برم مامانم رو ببینم. می تونم برم چیتگر دوچرخه سواری. می تونم ...
ای وای! دوباره اون کوزه روغنه...
هیچی بابا! غلط کردم.

بعدالتحریر. آخه تو رو خدا خودت بگو. آدم وقتی چنین


بچه خواهری داره جا نداره بمیره؟



Thursday, March 03, 2005

My Tragedy


یه روز رو نگاه کن که:
از صبح به امید تحصیل علم و اینا ... اومدی بیرون.
فکر می کنی با خودت که: خب! با این فشردگی کار دیگه امروز رو می ترکونم.
می آی دانشگاه و با هزار زحمت جناب استاد راهنما پذیرای دیدنت می شه.
خروارها ایده و نظم کاری که واسه خودت چیدی رو به حضرت استاد – دامت ظله العالی(!)- ارائه
می دی.
استاد همه رو تایید می کنه.
بعد می زنه واست ویراستاریش می کنه و کل روند کاری که واسه خودت در نظر داشتی رو عوض می کنه. (اشتباه نکنین! خیلی هم خوشحالم چون آرزوم شده بود که این استاد راهنما یه نظر تغییر دهنده ای هم در مورد کارم داشته باشه!)
بعد کلاس سمینار داری و می بینی هم که موضوع ظاهراً جدیه و باید ارائه داشته باشی.
می ری در کمال پررویی powerpoint ارائه قبلی رو دوباره با آب و تاب تر ارائه می دی.
استاد بدون ذره ای قوه تش خیس! کلی با کارت حال می کنه و تشویقت می کنه.
بهش هم می گی که کار داری و باید بری و اون هم با کمال قدردانی می ذاره وسط کلاس بری.
می بینی که بی حافظگی – به معنی سخت افزاریش – در اثر شکستن کول دیسک نازنینت دیگه غیر قابل تحمل شده.
پا می شی می ری بازار رضا، در حالیکه هیچ مسیری رو درست حسابی بلد نیستی و آویزون دوستت شدی و اون هم با اتوبوس جنازه ات رو حمل می کنه.
دم بازار می ری سراغ ای تی ام که پول برداری که می بینی: ای دل غافل! کارت سپهرت دست حاج آقا جا مونده!
به هر حال خودت رو حفظ می کنی که خیط نشی.
برای اولین بار در عمرت در اولین مغازه خریدت رو نمی کنی.
در دومین مغزه هم نمی کنی.
در ... دهمی هم نمی کنی (!)
به خاطر پیشنهاد دوست نازنینت از تک تک مغازه های بازار رضا قیمت می گیری!!! (در این مرحله دیگه پوستت کنده شده)
بعد بالاخره می ری توی یه مغازه و سفارش می دی که تا یه ساعت دیگه برات بفرستن دانشگاه.
در کمال حماقت(!) تمامی دیتایی که از مغازه ها جمع کردی و رو کارت هاشون نوشتی رو به هوای اینکه سفارش دادی، می ریزی تو آشغال دونی (including کارت مغازه ای که بهش سفارش دادی)
شده 6 بعد از ظهر.
له و په تو ترافیک فجیع با اتوبوس خودت رو می رسونی دانشگاه.
تا 8:30 شب صبر می کنی تا بلکه سفارشت برسه.
کارتها رو هم که ریختی دور و شماره تماسی که نداری حداقل زنگ بزنی فحش بدی.
بالاخره خیط و ولو از دانشگاه می آی بیرون.
یه ربع وا می ایستی که تاکسی پیدا کنی. هیچ کس مرام نداره.
آخر یکی 3000 تومان دربست حاضر میشه ببرت خونه.(توی راه با خودت می گی ای کاش حاضر نمی شد. چون با این رانندگیش مطمئن نیستی که هیچ وقت برسی. حاج آقات هم تازه همین عقیده رو داره!)
خلاصه جونم برات بگه که 9:40 دقیقه می رسی خونه.
هیکل سر تا دودیت رو می کنی تو حموم که از حالت راننده کامیونی خارج شی. شام ( که استثنائاً داری) رو می خوری.
غش می کنی تو رختخواب...
تموم شد!!!!

بعدالتحریر. اوهوی! حالیت نیست؟ مفتی واست یه تراژدی تعریف کردم. چرا این جوری زل زدی ببینی خب بعدش چی؟



Tuesday, March 01, 2005

حس شیرین بیکاری


مثل همیشه به شدت درگیر درس و کار. کار بی نهایت و بی پایان و پرفشار، اما شیرین و پرتجربه و ... جدید. الان خب خیلی کار برام ساده تر شده. روحیه ام خیلی بیشتر شده. تجربه ام واقعاً بیشتر شده و ... مثل همیشه اون چیزی که این وسط فدا شد... ولش کن.
دوباره برگشتم سر تزم. از خواب زمستانی مربوط به تز که حاصل از دوره پرفشار امتحانات و دوره پرفشارتر پروژه ها بود نصفه نیمه خودم رو درآوردم. هنوز یه پروژه خف مونده که سراغ هیچ چیزش نرفتم و هفته دیگه رو deadline اش هستم.
دیشب بعد از مدتها با کمال کیف احساس بیکاری کردم. کاملاً بیکار! خودم رو به بیکاری زدم. از صبحش که سر کار بودم. عصر هم خسته رفتم دانشگاه به امید قراری که با استاد راهنمای نازنین داشتم که مطابق معمول قالم گذاشت (!) و خسته تر با برادر شوهر گرامی و متعلقه شون که زحمت deliver کردن جنازه های ما رو به خونه مون کشیدند، اومدیم خونه. بعد از شام رفتم تو رختخواب ولو شدم. ساعت 8 شب! و خودم رو کامل زدم به بیکاری! در حالیکه 4 تا کتاب پراکنده ای که هر کدومشون رو قرنهاست دارم سعی می کنم بخونم و به یه جایی برسونم رو تورقی کردم. واقعاً کیف داشت. بیکار بیکار! احساس کنی می تونی انتخاب کنی که الان دوست داری چی کار کنی. می تونی یه دور تلویزیون رو بزنی و ببینی هیچی نداره. می تونی حتی به حاج آقا پیشنهاد بازی بدی و جواب رد بشنوی! می تونی 4 تا کتاب رو ورق بزنی و بگی خب اینو نخواستم یکی دیگه و ... می تونی ساعت 9:30 تعطیل کنی و بخوابی! من این کار رو کردم. کلی هم کیف داد. این فاصله یک ساعت و نیم بیکاری فجیعاً لذت بخش بود... البته چون تو زندگی فقط همین 1.5 ساعت رو داری.

اللهم لک الحمد