برکه من

Tuesday, August 28, 2007

کسی آرام می آید

جالب است که فرزند آخرالزمان باشی. در طول عمرت خود تاریخ را تجربه می کنی. دورانی که تمام وجودت تشنه حضور ولی بوده، "حقیقتاً" به او می اندیشیدی، جمعه ها از ته قلب دست به دعا برمی داشتی، جمعه غروب دلت می گرفت و به یادش بودی که نیامد، دوشنبه و پنج شنبه به این فکر می کردی که اعمالت به حضورش ارائه می شود و به اعمال روزهایت نگاه می کند و خودت از اضطراب قبل از آنکه او سیاه شده های برگه ات را ببیند، سعی می کردی جبران کنی و صافکاری کنی و ... بعد کم کم درگیر زندگی ات می شوی. به خودت و زندگی روزمره ات فکر می کنی، گاهی هم به ولی غایب. ولی خب، خیلی حضورش را درک نمی کنی، سعی می کنی در خود تلقین کنی و غیبتش را یادآوری و باز کم کمک از یادت می رود، تلقین هم نمی کنی، به او فکر هم نمی کنی، او همچنان هست، او همچنان دوشنبه و پنج شنبه اعمالت را مرور می کند، تو با یادآوری اش هم می گویی: "خب که چی؟" از زندگیت حذف شده. کم کم شروع می کنی به استدلال در مورد غیبت، در مورد ظهور، در مورد تکلیف منتظر و کم کم... احتمالاً استدلال هم نمی کنی...
من در میانه راهم. شاید هنوز استدلال می کنم، شاید هم دیگر اصلاً به او فکر نمی کنم. تاریخ هم همین طور بوده. ابتدا تشنه نجات بود، هنگام وجود منجی در بهترین حالت بی توجه به او شد – اگر منکر نشد!
زمانی بود که نیمه شعبان عید عیدها بود. به واقع عید بود، به واقع شادی در دل و روحت احساس می کردی. اما ... نیمه شعبان هم کم کم مثل بقیه نیمه ها شده!
گاهی از خودم می پرسم آیا حضرت مهدی اصلاً به من فکر هم می کند که من بخواهم نگران این باشم که حالا چی در موردم فکر می کند؟ گاهی احساس می کنم که باید اعتقاد به او را مخفی کنم، چون باید توجیه کنم که هزار و اندی سال از عمرش گذشته و هنوز هم ما از تولدش خوشحال می شویم و جشن می گیریم و منتظر هم هستیم که روزی بیاید. احساس می کنم بگذار باور خودم مال خودم باشد، لازم نیست جار بزنم. اما همچنان باور دارم.
این است سرنوشت من بچه شیعه اثنی عشری پرمدعا. اما به هر حال هنوز باورش دارم، هنوز به قیامش اعتقاد دارم. احساس می کنم فلسفه زندگی ام بدون آمدنش کامل فرق می کند (فلسفه زندگی ام، نه اعمال روزمره ام!) اگر هیچ روزی به ظهورش نمی اندیشم (و حتی گاهی با خود فکر می کنم که بشر که خود مسیر خود را می رود و هیچ روزی به معنویت نزدیک تر نمی شود، کجا به ظهور منجی نزدیک شده است؟)، اما روزی نیست که با این همه کل کل فکری و بحث و جدل ها، غیبتش را یادم برود که هر روز در این چالش ها می بینم اگر می بود، مسیر مشخص بود و تردید بیجا. می بینم که حتی اگر پیوندهای محبتی ام قطع شده، نیاز روزمره ام به حضورش همواره پابرجاست. به هنگام بالا و پایین شدن های روحی و شک ها و تردیدها و سوال ها و چالش ها، خسته و بی نتیجه و حیران می مانم و بدون اینکه دوست داشته باشم تایید کنم که چقدر عقل و جهد و فقه بشری ناتوان و بی پایه است، تمام وجودم نیاز به این می شود که ای کاش بود و می پرسیدم و جواب می گرفتم. غیبتش را همواره حس می کنم.
ای کاش برگردد روزگاری که من و دل ساکن کویی بودیم. روزگاری که به او می اندیشیدم و ردپایش را در زندگی دنبال می کردم و پیدا می کردم و به حضورش با وجود غیبت، شاد و سرخوش بودم، نگاهش را بر زندگی ام داشتم، اخمش را به هنگام گناه، لبخندش را به هنگام درستی و راستی، رأفتش را به هنگام لغزش و پشیمانی.... شاید بگویی تلقین بوده. آن موقع هم نداشتی، فکر می کرده ای. شاید هم راست بگویی. اما همان را می خواهم. هر چه بود، دستش را می دیدم و می خواهم. اما ... زیادی بزرگ شده ام برای داشتنش....

تابش نورش مبارک.


Thursday, August 23, 2007

و باز هم ... مثل همیشه: کاااااااااااااااااار

عجب روزهای وحشتناکی! یعنی این هفته فقط باید تموم میشد! یکی دو روز توی اوایل آگوست خوشحال بودم تابستون شده و ایمیل ها کمتر، ولی این هفته اینقدر کارهای بزرگ و وقت گیر سرم ریخته بود و اینقدر سرم وحشتناک شلوغ بود و اینقدر کارم پر استرس که کامل خل شدم. امروز که دیگه نگو. از صبح گیر یک کار تکنیکال وحشتناک گیر مزخرف پیش یه مشتری شدم که داشتم خل می شدم. خیر سرم روزه هم گرفتم و می خواستم ساعت ناهارم رو استراحت کنم بتونم عصری این پروپوزال ها رو بفرستم! نشون به اون نشون که تازه ساعت 4:30 رسیدم شرکت. ساعت ناهار که بی خیال، اگه بتونم ساعت عادی برم خونه هنر کردم. خداییش زبون روزه ای، 10 ساعت کار به این پراسترسی و فشاری داشتن آخرش چی میشه؟! (اگه حاج آقا اینجا بود می گفت: وا! تو واقعاً فکر می کنی کارت زیاده؟ هر کار خیلی معمولی ای 10 ساعته و اینقدر استرس داره، مگه اینکه منشی بشی! کار زیر 13-14 ساعت که زیاد نیست!!! و در این شرایط من قرمز میشم و سبز میشم و آبی میشم و خودم رو خونسرد نشون می دم و می گم: ولی به نظر من 10 ساعت کار نرمال نیست. حتی یه مدیر کل هم می تونه کارش 9 ساعت باشه!)
خلاصه که قبلاً منتظر تابستون بودم کارها سبک تر شه که نشد. حالا منتظر ماه رمضون نشستم که کارها سبک تر شه، اون هم بعید می دونم بشه. خدا آخر و عاقبت این همه سگ دو زدن ما رو بخیر کنه. آخر و عاقبت این بدن داغون و سرفه ها و کمر و مچ و دست و کله و مغز و استخون و همه چیز بنده رو هم ایضاً...!

بعدالتحریر. دوستان تو رو خدا کم مایه نذارین یه وقت ها. تا دلتون خواست در مورد لحن بنده کامنت بدین. خودتون رو به این روز بندازن ببینم لحنتون چی میشه؟! :)


Sunday, August 19, 2007

تشویش


سالمم. سرحالم. روزها گرمه. مشغول کارم. شکر خدا رو می کنم. ماه رمضون نزدیکه. به بعضی چیزها ذهنم درگیره، مثلاً اینکه چرا توی اروپا و آمریکا و خاور دور پیغمبری نیومده، همه توی خاورمیانه و عراق اومده. یا مثلاً اینکه آیا برق ناخن اشکال داره یا نه و اگه داره چرا. یا مثلاً اینکه چرا بعضی چیزها اینقدر الکی سخت و گیر میشه، در حالیکه زندگی راحت تر از اینه. شاید هم به اینکه چطوری کار رو به بهترین شکل انجام بدم یا اینکه آیا اصلاً باید به بهترین شکل انجام داد یا دودر کرد. دودر کردن کار بدیه یه نه؟ آیا مالم حرومه. به خمسم فکر می کنم و اینکه خمس رو باید دودر کرد یا داد. اگه همه می گن برمیگرده پس چرا دودر کرد؟ یا به این فکر می کنم که هوا چرا اینقدر گرم میشه و تا کی می خواد اینقدر گرم بشه. یا اینکه چقدر حیف که بری پول سینما بدی و فیلم جکی چان ببینی چون فکر می کردی هالیوودیه، اما یه فیلم مزخرف چینی بوده که دوبله شده. بعضاً حتی به این فکر می کنم که چقدر دلم می خواد برم یه بار تاریک خلوت با یه آهنگ آروم و رمانتیک و یه ذره حال کنم. بعضی وقتها هم به این فکر می کنم که سه شنبه آیا باید بولینگ بازی بکنم یا نه. حتی خیلی وقتها ذهنم به این سمت میره که کلاس یوگا برم تا استرسم کم شه. اگه برم وضعیت مچم چی میشه؟ باز هم به تنیس هیچ وقت می تونم فکر کنم؟ این قطعاً یکی از فکرهام هست. وقتی نوامبر بیاد و بشه بیرون رفت، آیا مچ من هم مثل هوا خوب شده من برم تنیس. در بین این همه فکرها گاهی هم سعی می کنم به امام حسین و امام سجاد و تولدش و گاهی هم به نیمه شعبان و امام زمان فکر کنم که عذاب وجدان نگیرم، که همچنان فکر کنم که من دختر خوب و مؤمنی ام – حتی اگر نیستم. اما باز در بینش به گوگوش هم فکر می کنم که همه ایرانی ها چقدر محو صداش هستند، اما من به هر حال خیلی از خواننده های زن ایرانی و کش و قوس صداشون خوشم نمی آد، با اینکه باز گوگوش یه چیز دیگه است. خیلی وقتها هم به اجاره خونه که چند ماه دیگه تموم میشه و قرارداد جدید و یه خونه دیگه یا همین خونه فکر می کنم. خیلی وقتها، خیلی وقتها به گرمای هوا و آفتاب دبی و دریای خیلی خوشگل خیلی آبی جلو روم فکر می کنم – نگفته بودم که توی شرکت اتاقم رو عوض کردم و از طبقه 16ام منظره آبی دریا و نخل ساخته شده روی اون و قایق های تند شناور روی آب رو دارم، گفته بودم؟ سالمم. سرحالم. مغزم در حال فکر کردنه. خدا رو شکر می کنم. ماه رمضون هم که نزدیکه. هنوز روزه قرضی دارم و گذاشتم دقیقه 90. فکر روزه گرفتن از خودش سخت تره، نه؟ ماه رمضون خوبه. نه فقط به لحاظ معنوی، چون ماه رمضون ساعت 3 تعطیل میشه…. برق ناخن بالاخره اشکال داره؟ شاید هم نداره. برق لب چطور. برق چشم و مغز و اعصاب چطور. برق و جرقه زدن قلب چطور؟ مگه برق قلب همون عشق نیست.پس احتمالاً اشکال داره دیگه. پول حرام و حلال چیه؟ کی تعیین می کنه که از این لحظه پول حرامه؟ مثلاً الان من سر کارم و دارم اینها رو می نویسم. چطوری می تونم توی پول ماهانه ام حساب کنم که این قسمت پولم که کار انجام نداده ام حرام شده که جداش کنم یا جبرانش کنم؟ همون اضافه کاری بدون حقوق اضافه جبرانش می کنه؟ یا من دلم رو خوش کرده ام؟ جمعه هم دو تا مهمون داشتم. مهمون یادم رفته بود. حتی مهمون دادن رو دوست داشتم. جالب بود. جالب هست. جالب خواهد بود. جالب می شود. جالب… دارم Veronika Decides to Die مال پائولو کوئیلو رو می خونم. گاهی احساس می کنم حس ورونیکا رو می فهمم. گاهی هم اصلاً نمی فهمم. گاهی هم من قاطی می کنم. دیشب خوب خوابیده ام. حتی دو ساعت هم سر شب خوابیدم. نباید پس قاطی کنم، نه؟ پس... وا....! جریان چیه؟


Thursday, August 16, 2007

من برگشتم


دیشب از ایران برگشتم. خیلی دلم می خواست توی ایران هم بنویسم. منتها اینقدر وقتم محدود و کمه و از ثانیه هاش هم استفاده می کنم که نشد. بعدش هم که بعد از این مدت با اینترنت دایال آپ کار کردن خداییش اعصابی می خواست ها! :)
سفر خیلی خوبی بود. خیلی مختصر تونستم اکثر کسانی که دوست داشتم ببینم رو ببینم. احتمالاً تا سفر بعدیم فاصله بیشتری می افته. چون به هر حال هوا تا 2-3 ماه دیگه می ره رو به خوب شدن و دیگه دوستان و فک و فامیل باید آستین بالا بزنند و بیان این ور خلیج.
از معدود سفرهای ایران بود که هیچ استرس و تنشی وجود نداشت. تونستم دکترهام رو برم، دندون پر کنم، یه عالم روسری و شال بخرم و یه دنیا با خواهرزاده نازم حال کنم و ازش فیلم و عکس بگیرم و سخنرانی های شیرینش رو بشنوم. دیشب که رسیدم از لحظه ای که هواپیما نشست و داشتم با حاج آقا حرف می زدم، تا لحظه خواب فقط داشتم از حرفهای بانمک بچه خواهرم می گفتم. هر دو دقیقه یه بار هم یه الهی فداش بشم و قربونش برم می گفتم و یه سری حرفهای جدیدش رو تکرار می کردم. فکر کنم بیچاره حاج آقا کلی دپرس شد که بعد از رسیدن بهش پس از دوری یه هفته ای من همچنان توی حال و هوای ایرانم بودم. به من چه خب! این بچه خیلی ناز شده! چی کارش کنم؟!
هوای تهران کلاً خوب بود. هر چند که این مشکل وجود داشت که با وجود گرما ماشین ها اکثراً بدون کولرند. ولی خب به قول بروبچس احتمالاً من بدعادت شدم. چون گرما واقعاً اذیتم کرد.
من نمی دونم چرا هر وقت می رم ایران مثل این عقده ای ها یه چمدون پر لباس می برم. داشتم چمدونم رو جمع می کردم خودم خنده ام گرفته بود. اینقدری که اینجا لباس من فقط مانتو و روسریه و جایی رو هم ندارم که برم که لباس شیک بپوشم و فقط واسه خودم می پوشم، می آم ایران هر چی دارم رو راه می اندازم که بتونم یه جا لباس خوب بپوشم! این هم از خل بازی های زنانگی!
صبح خیلی زورم می اومد بیام سر کار. همکارم هم زنگ زد که ساعت 1 یه جلسه هست ابوظبی که باید بیای. من هم خیلی لجم گرفت که از راه نرسیده دوباره شروع شد. گفتم خیلی کارهای مهم تر دارم و خودش بره یه طوری سر و تهش رو هم بیاره. اگه لازم شد دوباره من میرم یه روز.
خیلی ها در این سفر و در خود دبی بهم پیشنهاد یوگا داده اند که ظاهراً خیلی روی استرس مؤثره. فکر کنم باید یه فکری بکنم و برم کلاس یوگا.
ماه شعبان هم که شروع شد. طبق معمول امارات 1 روز جلوتره. فکر کنم من دیگه امسال خودم رو درگیر این بازی ها نکنم و با همون ماه درست و حسابی پیش برم. انشالله که بر همگی مبارک باشه. پیشاپیش تولد امام حسین و حضرت عباس و امام سجاد –علیهم السلام- رو هم به همه تبریک می گم و در این ایام التماس دعا دارم.


Saturday, August 11, 2007

زنده یاد ایران!


رسیدن به ایران با هواپیمایی ملی ایران خودش ماجرای مفصلی بود که تصمیم داشتم بعداً در زمینه اش چیزی بنویسم. احتمالاً یه وقت که عصبانی هم نباشم (الان نیستم) و وقت هم داشته باشم (الان ندارم). در این حد بگم که از هواپیمایی ملی در سطح ملی لذت بردیم به این شکل که پروازی که باید ساعت 9 شب می پرید، 5 صبح پرید! در حالیکه آخرین مسافر که سوار شد با خلبان دعواش شد و وسط هواپیما با هم کتک و کتک کاری کردن و ملت جداشون کردن و خلبان قهر کرد رفت و ملت التماس کردند برگشت و مسافر کذایی هم حالش به هم خورد و دچار مشکل تنفسی شد و ... خلاصه که من اگه یه دوربین می داشتم یه فیلم مستند باحال از زندگی ایرانی ها و رفتارهاشون با هم و نحوه مدیریت بحرانشون و هکذا می ساختم. ولی من ترجیح دادم یه قرص خواب آور بندازم بالا و بیهوش شم تا پام برسه به خاک پاک و تمیز و گوگولی مگولی تهران عزیز... و خدا رو شکر که پام رسید. همه اینها خیر بود که من صبح ساعت 7 برسم تهران و توفیق بالاخره رفتن به بهشت زهرا و زیارت اهل قبور و سر زدن به فک و فامیل هم نصیبم بشه که شد. الان هم می دونم که احتمالاً خیل عظیمی از خوانندگان می خواهند من رو توبیخ و سرزنش کنند که ای جاهل نادان فراری از مملکت! تو چطور اینقدر توهین آمیز حرف می زنی؟ اما این دیگه ربطی به داخل و خارج ایران بودن نداره. خداییش هر کسی از هر فرهنگ فرهیخته ای و هر تمدنی رو بیاری و 8 ساعت تاخیر به خوردش بدی و از این ور به اون ور آس و پاسش کنی، فکر کنم خیلی محترمانه تر از این حرف نزنه!
عید همگی مبارک باشه. راستی خیلی جالب بود. توی دبی اینها 27 رجب رو معراج می دونند و واسه این تعطیله. توی دبی هم جمعه بود. من که پروازم تاخیر داشت رفتم به دوستان در یه رستوران پیوستم که بار مشروب اینها هم داشت. اما نکته جالب این بود که چون شب عید بود حتی بار توی هتل و رستوران 5 ستاره هم مشروب سرو نمی شد. یه جورهایی خوشم اومد!
ایران خیلی خوبه تا الان. در همین 24 ساعته تونستم تعداد خوبی از اطرافیان رو ببینم و لذت ببرم و صد البته خواهرزاده نازنین که من رو دیوونه و خراب خودش کرده و دوریش برام از همه سخت تر بوده.
هوای تهران عالیه. در حدی که دیشب تونستیم بریم بیرون توی فضای باز. (در این شرایط قیافه من مثل مریخی ای میشه که به زمینی ها نگاه می کنه: "اه ! چه جالب! توی آگوست میشه رفت بیرون!" حتی امروز صبح رعد و برق و کمی هم بارون رویت شد.
هر وقت می آم ایران حسم یه طوریه که انگار هیچ وقت نرفتم. انگار همیشه بوده ام. انگار که این همون زندگی عادی و روزمره همیشگیمه! حس جالبیه. اما خداییش خیلی خوبه آدم دور از ایران دلش برای ایران تنگ بشه.


Tuesday, August 07, 2007

Hectic


دارم گیس هام رو می کنم. کسی انتظار پست نداشته باشه. همزمان دارم در یک training شرکت می کنم که تا 4 بعداز ظهرم رو می گیره و سعی می کنم حداکثر تلاش واسه نتوورکینگ و بیزنس جور کردن رو هم بکنم؛ 4 تا پروپوزال لعنتی رو جور می کنم و جواب چک و چونه هاشون رو می دم؛ یه پروپوزال خفن گنده روی deadline واسه یه مناقصه رو روی هم می ریزم و از 50 تا source اطلاعات جمع می کنم در حالیکه سعی می کنم خیلی هم کلاسه بندی شده باشه که چیزی جا نمونه؛ برای سفر قطر 5 شنبه ام و جلسه اش هماهنگی ها رو انجام می دم و جون می کنم که ویزام جور شه و بلیطم طوری بشه که پرواز شبم به ایران از دست نره و جا نمونم و چطوری بار و بندیلم رو جمع کنم و ببرم فرودگاه بذارم یا از قطر مستقیم برم ایران و ... فعلاً که ویزام به طرز احمقانه ای واسه این سفر به این با اهمیتی که توی این هچل هفت پرکاری و سرشلوغی جور شده، روی هواست. لول استرس خیلی بالاست. یکی لطفاً یه قرص آرام بخش غیرخواب آور بهم معرفی بکنه که دیگه فکر کنم وقتش شده...
کارهام وحشتناک زیاده! دارم practically خفه میشم. کی میگه تابستون کار کمه؟ کار خیلی هم زیاده. اول هفته تونستم یه سفر به ابوظبی رو بندازم گردن یکی دیگه که برسم به این همه کاری که ذره ای ازش کم نمیشه. مثل چی دارم روی ددلاین راه میرم، در عین حال به سفر ایران و هماهنگ کردن دیدن ملت و غیره هم فکر می کنم.
تو رو خدا هر کی می خواد ثواب دنیا و آخرت رو بکنه، خودش حداقل برنامه ایران من رو بچینه که من بتونم دوستان و ملت رو ببینم. این بزرگترین لطفیه که الان یکی می تونه به من بکنه که من فقط فکر برنامه های این طرفم باشم...
اوهو اوهو اوهو اوهو (این هم زار آخرش که یعنی من خیلی بدبخت فلک زده ام! ;) )