برکه من

Tuesday, December 28, 2004

حسش يا وقتش؟


يه وقت حس نوشتن نيست! يه وقت وقت نوشتن نيست. خوشحالم كه بهتون اعلام كنم الان وقتيه كه وقت نوشتن ندارم! چون اصولا اين طوريه كه آدم وقتي وقت نوشتن نداره همچين حس نوشتن داره كه حد نداره...



Sunday, December 26, 2004

بال حيات


زيبا بود:

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!


Saturday, December 25, 2004

Always here for you ...


خودم رو آدمي يافتم كه خيلي بيشتر از توانم براي دوستام مايه مي ذارم. از اين هم خوشحالم. خيلي هم دوستشون دارم. شايد در اين روزگار كه عالم و آدم از من گله مي كنند كه چرا ازت خبري نيست و چرا سراغي از ما نمي گيري و از اين گله گذاريها و شكوه هايي كه چرا افراد از موهبت وجود من محرومند!! من بيشترين وقت رو بعد از درس براي دوستام مي ذارم. بيشتر هم نه براي خوش بودن باهاشون- البته اولويت خوش بودنه! ولي ازاين وقتي كه مي ذارم قسمت عمده اش خوش گذروني نيست. سعي مي كنم در حدي كه مي تونم بهشون كمك كنم يا حداقل كاري كنم كه احساس كنن تا حد ممكن دارم براشون تلاش مي كنم. چون خيلي دوستشون دارم. چون دوست دارم با من احساس نزديكي كنن. چون آرزومه كه اگه كاري دارن اولين كسي كه به ذهنشون مي رسه كه مي تونن سراغش برن "سارا" باشه. نه كس ديگه! اما يه سري ويژگيهاي خودم رو هم دارم. تا وقتي كه ازم كاري نخوان خودم پيش قدم نمي شم. تا وقتي كه نخوان برام از وقايعي كه براشون پيش اومده نگن من نمي پرسم. درست هم نمي دونم كه بپرسم. فقط در مورد ش.ف. اين طوري نبودم چون نيازش خيلي متفاوت بود و هر جا كه داشت غرق و داغون هم ميشد سراغم نمي اومد. خيلي طول كشيد به اينجا برسه كه هر كاري داره بهم ميگه. در مورد اون خودم مي رفتم ته و توي احساساتش رو در مي آوردم كه كمكش كنم و كمكش هم مي كردم.
حالا با اين توصيفات از خودم:
تو كه يكي از عزيزترين كسانم هستي به هم ريختي. ازت دورم ولي به هم ريخته گيت رو مي بينم. سعي هم كردم كمكت كنم. ولي... فكر كنم نخواستي...نمي دونم چرا؟ مگه با من غريبه اي؟ مگه من و تو حرفامون پيش هم نبود؟ مگه قبل از حتي مامانم تو اولين كسي نبودي كه جريان ازدواجم رو بهت گفتم؟ مگه من و تو ... نمي دونم. خيلي هميشه به هم نزديك بوديم. مي بينم به هم ريختي. مي بينم وبلاگت رو پاك كردي. مي بينم ساكت شده اي-ساكت كه بودي، ساكت تر شدي! خيلي خواستم زنگ بزنم. خيلي خواستم حرف بزنم. مي دونم اينجا رو نمي خوني. عيب نداره. فقط خواستم بهت بگم:
I'm always here for you! Just … reach your heart!
***************************
و اما تو....كله خر!
كله تو يكي رو كه بايد بكنم. اينقدر من غريبه بودم عوضي؟ اينقدر؟ نامرد بي مرام! بايد از بقيه بشنوم؟ بايد خودم حدس بزنم كه... كله ات رو مي كنم. الاغ! من مي تونم كمكت كنم. چرا حاليت نيست؟ خودت شايد نفهمي. من كه مي دونم. من كه...مي تونم دستت رو بگيرم. تو هم به هم ريخته اي- كي نبودي؟ من از چشات مي دونستم قصه چيه! نكته اينه كه عاشق زياد ديدم. عاشق هم زياد بودم. همه جزئياتش رو مي تونم با تك تك سلولهام درك كنم. مگه به من نمي گي ننه بزرگ دوره ؟ حيف من كه با تو رفيقم.... حواست باشه... كله ات رو مي كنم. حالا صبر كن. يه فرصت ديگه بهت مي دم خودت مثل بچه آدم بياي تعريف كني و بگي قصه چيه. وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي...

**************************
هر دوستي مدل حرف زدن و شنيدن خودش رو داره. هنر اونه كه زبون هر كدوم رو بلد باشي و بهش به روش و لم خودش نزديك بموني. شايد از معدود هنرهاي من اين بوده كه تونستم دوستاي به اين عالي با اين كيفيت و با اين عمق داشته باشم...اما ....!!!!!!!!



Friday, December 24, 2004

شطحیات


*
- از امام رضا چی خواستی؟
- یه جو فهم... یه جو شعور... یه جو ادراک... یه جو تنفس...
- ؟
- جدی می گم! کم آوردم.
- !؟؟
- از بابا نوئل چی خواستی؟
- ؟
- جدی می گم!
- برف! در نقش یه جو آرامش! همین!!

بعد التحریر: احساس کردی گاهی چقدر آشناها غریبه می شن. فکر می کنی چرا؟

بعدالتحریر: خوش به حالت که رفتی. تو این دوره زمونه آلوده شدن اجتناب ناپذیره... حتی برای من! باورت میشه؟


Thursday, December 23, 2004

none


تو حس نوشتن نيستم. مي خوام صرفا وبلاگ بي رونقم بي رونق تر نشه.
دلم مي خواست درسم بهتر پيش مي رفت. به عبارتي اصلا پيش مي رفت. براي برداشتن پروژه 2 در ترم ديگه نياز دارم كه تا 16 دي گزارش 40 درصدي پيشرفت پروژه ارائه بدم. بر فرض كه من هم بتونم اين كار رو بكنم جناب استاد راهنما عمرا بذاره من پروژه 2 بردارم. البته بنده ديگه هر كار كردم رو هم بريزم رو هم به زور بشه 10 درصد. به عبارتي واي به حال من اگه قرار باشه 40 درصد پروژه ام اينقدر باشه!! خلاصه كه مثل هميشه تريپ قاتم. بگو كي نبودم؟! فكر كنم ديگه دور و بريهام از دستم حسابي خسته شده اند از بس كه من غر زدم. ولي خودت بگو، كدوم فوقي رو ديدي كه حال و روزش خوش مونده باشه... بسه.. بيخيل!
چقدر... چقدر همش از نا اميدي بگم؟ چقدر با هر كي حرف مي زنم از نا اميدي و بيچارگي بشنوم؟ فكر كنم ماها خوشي زده زير دلمون. يعني وقتي ماها كه خوش بخت ترين آدماييم اينجوري حس استيصال داشته باشيم بقيه به راحتي مي تونن سرشون رو بذارن زمين و بميرن!
حيف! روز تولد امام رضا رو با اين حرفا خراب نكنم. تولد امام رضاتون مبارك باشه. خيلي هم باشه.... به خصوص اونايي كه دوستش دارن. البته واقعي دوستش دارن. نه اونايي كه مثل من فكر مي كنن دوستش دارن و يه ذره هم بهش تاسي نمي كنن. شرمنده ام. امروز واسه كسي عيده كه يه خورده بتونه خودش رو بهش بچسبونه. من كه... چرا حس عيد داشته باشم. بذار ...
اه ... بسه!
يكي به من بگه چرا وقتي اين طوريم اصلا مي شينم مي نويسم.
...
تولد حضرت مسيح هم مبارك باشه... واسه تو كه ديگه بميرم. اگه امام هاي ما مظلوم اند تو ديگه آخر مظلوميتي. هيچ كس نشناختت.


Monday, December 20, 2004

...(2)


اللهم لا تجعل الدنيا اکثر همنا

-مي دوني يعني چي؟ يعني بد گيري. يعني نگاه کن ببين گير چي هستي. يعني بدبخت! بلند شود يه نگاه بنداز ببين کي تا حالا تو اين خراب شده ابدي مونده! از کي چي مونده... يعني...
- به من چه يعني چي؟ بذار حالم رو بکنم!!!!!!!!!!!!
-...؟

بعدالتحرير:
- راستي! براي طولاني ترين شب سال چه کردي؟
-هندوانه خريدم. تخمه خريدم. انار خريدم. حافظ رو آماده کردم وووووووو
- ...؟ طولاني ترين شب سالت يلداست؟ عزرائيل رو نديدي که از بغلت رد شد و سري تکون داد؟ ... فکر کنم ديگه وقت طولاني ترين شبت رسيده.


Sunday, December 19, 2004

...


يك چشم زدن غافل از آن شاه نباشي

شايد كه نگاهي كند آگاه نباشي

بعدالتحرير: ... همين!


Saturday, December 18, 2004

يه فنجون نسكافه ... وديگر هيچ


گاهي بعضي وقتها يه مشكلاتي وجود داره كه باورت نمي شه بشه حل شه. اصلا اينقدر موضوع رو گنده مي بيني كه ديگه فكر مي كني همه چي تموم شده. ولي بعد با خودت فكر مي كني، يا يكي برات فكر مي كنه و مي بيني كه اي! همچين هم بدبخت نيستي. همچين هم بد جلو نيومدي. همچين هم جاي تو بدتر از بقيه نيست- بلكه هم بهتر از بقيه است! بعد به دور و برت نگاه مي كني و كم كم به خودت اجازه مي دي كه يه لبخند لوس روي لبات بنشينه و كم كم... اون همه تپش يه ذره فروكش كنه! كم كم لبخندت گشادتر مي شه. حالا ديگه مي توني بري يه فنجون نسكافه با آرامش و لبخند بخوري و به اين فكر كني كه ... گاهي از ابهام نبايد ترسيد. به اون بدي كه فكر مي كني هم نيست. به اون بي راه حلي.... برو نسكافه ات رو بخور و ... حال كن!

بعدالتحرير: برف هميشه موجود زيبايي بوده و هست. هميشه منو عاشق تر مي كنه و هميشه... هميشه برام خوش شانسي به همراه داره. من مال برفم.... من مال زمستونم. هيچ وقت اين احساس در وجودم كم نشد.


Friday, December 17, 2004

ملاقه من



آهای ملت! الان یه میل خوشگل توی inbox ام بود. اون هم اینکه یه مقاله ای که تابستون روش کار کرده بودم و برای یه کنفرانس بین المللی تو اتریش submit کرده بودم accept شده!! خلاصه که I'm on my way to Austria! البته اهم... بماند که با دیدن registration fee 500 یوروییش همون لحظه رفتم تو دیوار! ولی خب! حتی اگه نشه برم هم بالاخره واسه رزومه ام که باحاله! مگه نه؟ خلاصه که تریپ دانشجو اکتیو و اینا... حیف که کسی درک نمی کنه من چیم! هنوز کشف نشده ام!


Thursday, December 16, 2004

خداحافظی

در حالی می نویسم که دلم مملو از دلتنگی شده. امسال سالی بود که خیلی از دوستانم از ایران رفته اند. برای همه شون خوشحال بودم که چنین فرصتی در زندگیشون پیش می اومد. اما دو نفر بوده اند از نزدیکترین دوستام که رفتنشون غم بزرگی به دلم انداخت. یکی نابغه کوچولوی خودم در ام آی تی... یکی هم مرمرم که دیشب باهاش خداحافظی کردم. هیچ وقت وقتی با هم بودیم فکر نمی کردم اینقدر بهش وابسته باشم. یادمه سر دفاع ش.ف. فقط اشکهام رو پاک می کردم. انگار تازه داشت باورم می شد که داره می ره. و چقدر سخت بود جدایی ازش. کسی که از جون و دل چندین سال باهاش بودم و باهام بود. درسته که الان هفته ای دو سه تا میل و تلفن و از این جور چیزا داریم. ولی خب! اون کجا و این کجا! حالا هم که مرمرم. سخت ازش کندم. خیلی سخت. جالبه که با اینکه رابطه ام در ظاهر نسبت به زمان لیسانس با دوستام کم شده، ولی قلبم بیشتر بهشون وابسته شده. جالبه! رابطه من با دوستام از رابطه ام با فامیلهام خیلی برام مهمتر و حیاتی تره. این دوستها و این جمعی که بودن باهاشون برام مثل آب حیاته و در کنارشون نفس می کشم. سعی نمی کنم شاعرانه و ادبی بنویسم. جدی احساسمه...

دیگه نمی تونم بهش فکر کنم... مرمرم خداحافظ


Wednesday, December 15, 2004

هفت آسمون بي ستاره



- خانوم حساب مسدوده! برو درستش كن.
(اين جمله رو ميدوني آقاهه چه شكلي بهم گفت؟ دقيقا مثل اون مسوول فرودگاه توي شاهكار اخير اسپيلبرگ-The Terminal- كه به تام هنكس گفت:You are "unacceptable"!. ناگفته نمونه كه قيافه اي هم كه من جلوي آقاهه داشتم هم يه چيز تو مايه هاي همون ريخت هاج و واج تام هنكس بود!)
- نه آقا! مي دوني قصه چيه؟ قصه اينه كه من توي هفت آسمون هم يه دونه ستاره ندارم.
زدم بيرون.
هيچ كار نشد بكنم. با بدبختي تمام پول جور كرده بودم كه سريع به يه حسابي بريزم. حسابم مسدود بود. اومدم همسرم رو پيدا كردم و ملي كارت اونو گرفتم. ATM خوردش! چون سه دفعه رمز عبور رو وارد كردم. "به دلايل امنيتي كارت شما را نگاه مي داريم!" خواستم بهش دهن كجي كنم و بگم به دلايل امنيتي مي خوام يه مشت بكوبم تو پوزت! حيف كه زبون بسته يه ماشين ATM بيشتر نبود- مثل كارمندهاي بانكه كه زبون بسته ها يه ماشين كارمندي بيشتر نبودند!
خلاصه كه This is not my day! از صبح انواع بدبياري ها جلوي خودم مي دوه اونجايي كه دارم مي رم. من جمله اينكه اين همه راه پا شدم اومدم دانشگاه با حضرت استاد راهنما مشورت كنم كه حضرت هم آب شده و به داخل زمين تشريف برده اند.
بعد اين روز منحوس يه چيز خيلي جالب حال و هوام رو حسابي عوض كرد. ناهار رفته بودم سلف و كباب بدمزه اش رو سق مي زدم. بعد از n سال هم واسه خودم جشن گرفته بودم و نوشابه هم گرفتم. آخر غذام مونده بود كه بي ميل قاشقم رو پر از پلو كردم و چپوندم تو دهنم و يه قلپ گنده هم نوشابه سر كشيدم كه يهو... اون طعم قديمي!! "پلو و كوكا"! عجب! كوچولو كه بوديم هر وقت چلوكباب مي خريديم من و خواهرم تند تند كبابها رو مي خورديم تا پلو سفيد بمونه.آخر پلومون رو با كوكا با هم مي خورديم و احساس مي كرديم كه چقدر خوش مزه است- واقعا هم هست! اين يك قرار ناگفته دائمي و هميشگي بود. هميشه صبر مي كرديم كباب اون يكي هم تموم شه كه با هم ديگه اين عمليات رو به انجام برسونيم! ... چه حس شيريني از بچگيم سرتاسر وجودم رو پركرد. از روزهاي خونه بابا! از روزهاي من و خواهركم!!!! خواهر عزيزكم! ديگه بقيه كبابها رو نخوردم تا آخر غذام پلو و كوكا خوردم در حاليكه يك لبخند پهن بر روي لبهام بود و اشك شوق- و شايد حسرت!- تو چشام... دگرديسي لعنتي....!!! .... واي! هيچي!



Sunday, December 12, 2004

شام!



بعد از مدتها دوباره ديروز با بروبچس دور هم جمع شديم. كوتاه بود اما براي من خيلي خوب بود! دوستان بهتر از آب روانم كه چقدر چقدر از بودن بينشون لذت مي برم و در حال حاضر- با دلزدگي و بي حوصلگي كه نسبت به همه اطرافيانم پيدا كرده ام- اين جمع براي من شيرين ترين و لذت بخش ترين جمع هست. در حاليكه داره مسوولش مي ره و ما رو بي مسوول مي ذاره-البته با اينكه ديروز ديگه عزلش كرديم!! ولي خب! طبيعتا چون سالهاست سمت مسوول بودن رو داره خود به خود ديگه درش ذاتي شده (مرمر جون مي توني ذوق كني و اشكات رو پاك كني!)... جمع هميشه صميمي و هميشه بي ريا. دوستي هاي بي منت. دوستي ها و روابط دو طرفه-چيزي كه هميشه براي من در راس روابط قرار مي گيره! از اينكه رابطه ام با اطرافيانم طوري باشه كه من هميشه در رابطه بدوم و طرفم اونقدر مثل من مشتاق نباشه سرخورده مي شم. اين جمع جمعيه كه هميشه به ديدن من مشتاقند و من هم به ديدن تك تكشون مشتاق و نيازمند. واسه همينه كه وقتي بينشونم هيچ وقت احساس سنگيني نمي كنم! مرام همتون رفقا! I am تون!


تا حالا پيش اومده تو يه شب 3 تا شام بخورين؟؟ اون هم شام درست و حسابي؟ خب! ديشب واسه من و حاج آقامون پيش اومد. خونه رفيقمون كه بوديم به اسم عصرونه يه شام مفصل از سالاد اولويه بهمون داد كه ديگه تو جمع و اشتها باز و ... ديگه خلاصه كلي خوردم. بعد وقتي اومدم خونه ديدم حاج آقا در اثر نبود خانومش در خونه خودش شامش رو خورده و كسل شده و بايد بريم بيرون! خب! كجا ميشه رفت كه خوردن همراهش نباشه؟ رفتيم بريم سينما. پس از گذران ترافيك شب شنبه به در سينما فرهنگ كه رسيديم ديديم اه! دريا خشك شد. فقط دوئل! كه ما ديده بوديم. ديديم خيلي ناراحت ميشيم بريم خونه. گفتيم بريم كنتاكي بخوريم. پا شديم رفتيم سوپراستار. ديديم كه خب ما كه خيلي گشنه نيستيم! يه چيز بخوريم كه خيلي سنگين نباشه. به اصرار من براي اينكه ارزون باشه و سبك ناگت مرغ گرفتيم با سيب زميني كه مثلا اسمش پيش غذا باشه! خب ناگت مرغ با كنتاكي كه مرغ سوخاري بود خيلي فرق داشت. اونو كه خورديم همسركم گفت: من كه دق مي كنم اگه امشب مرغ سوخاري نخورم. خب بچه مي خوره تو ذوقش! ديگه رفت و يه ميل كامل كنتاكي گرفت! من هم كه اگه همراهي نمي كردم عيشمون كامل نمي شد! در حالي خورديمش كه داشتيم خفه مي شديم. البته همش خيلي بهمون چسبيد ها!! ما كه كم نمي آريم. در حالي روز را شب كردم كه قصد داشتم شام نخورم و در حالي خوابيدم كه سه تا شام خورده بودم!



Saturday, December 11, 2004

شکایت


... تو که مؤمنی. تو که خدا رو قبول داری و فکر هم کنم از عقوبتش می ترسی و سعی هم می کنی که کارهایی که اون دوست نداره رو انجام ندی! تو که باهوشی. با مطالعه ای. با فکری. خوش فکری... چطور اینقدر این اشتباههای مشابه رو تکرار می کنی؟ چطور حاضر می شی برای توجیه خودت یکی دیگه رو ضایع کنی؟ چطور اصلا حاضر می شی پشت سر یکی دیگه اینطوری حرف بزنی و ازش مایه بذاری و نظر بدی و وجهه اش رو خراب کنی و به واقع گناه کنی و یکی رو برنجونی و... فقط برای اینکه ...! فکر کنم فقط برای اینکه یه حرفی زده باشی! چون اگر این حرف رو هم نمی زدی مطمئنم اصلا فرقی نمی کرد. ولی چطور حاضر شدی خودت رو در بند و اسیر حرفی که زدی بکنی و ... اینقدر راحت وجهه یکی رو خراب کنی؟؟ واقعا نمی فهمم! ازت یه انتظار دیگه ای داشتم! آدم از هر کس یه انتظاری داره. یکی دیگه این کار رو کرده بود شاید مهم نبود. حداقل شاید برای من به این ناراحت کنندگی نبود. ولی باز هم... تو! یا من خیلی الکی انتظارم از تو بالا رفته و واقعا خبری نیست! یا اینکه تو خیلی بی توجهی! چقدر مگه آدم باید اشتباهات رو تکرار کنه تا اینکه درس بگیره؟ نمی دونم!



Friday, December 10, 2004

Miracle

One of the most amazing musics I've ever heard: Celin Dion's MIRACLE!



You're my life's one Miracle,
Everything I've done that's good
And you break my heart with tenderness,
And I confess it's true
I never knew a love like this till you....
You're the reason I was born
Now I finally know for sure
And I'm overwhelmed with happiness
So blessed to hold you close
The one that I love most
With all the future has so much for you in store
Who could ever love you more?
The nearest thing to heaven,
You're my angel from above
Only God creates such perfect looooove
When you smile at me,
I cryAnd to save your life
I'll dieWith a romance that is pure heart,
You are my dearest part
Whatever it requires,
I live for your desires
Forget my own, your needs will come before
Who could ever love you more?
Well there is nothing you could ever do,
To make me stop, loving youAnd every breath I take,
Is always for your sake
You sleep inside my dreams and know for sure
Who could ever love you more?

Monday, December 06, 2004

امتحان


جالبه! 1500 سالم هم بشه از امتحان بدم مي آد! بيشتر برام مهم مي شه كه تموم شه تا اينكه چه جوري تموم شه. الان يه امتحان خفن سه ساعته رباتيك داشتم كه مخ تركوند و فسفر سوزوند! خلاصه كه الان ذوق اينو دارم كه يه امتحان كوفت رو دادم و الان مي تونم نفسبكشم و ذوق كنم و ... الان هم اين بچه هاي ننر واستادن بالا سرم و هي مي پرسن اين چي بود؟ اون چي بود؟ اين چي بود؟ خلاصه كه الان هم همسركم آماده شده و بنده در ساعت 8 دارم مي رم يه جا تلپ شم شام بخورم



Friday, December 03, 2004

بولتس


• تو که پاگوش وا میاستی و خبردار می شی دوباره یه خونه واسه خودم زدم! تو که یه ماه خودتو کشتی که برکه منو پیدا کنی! تو که می آی فضولی می کنی تو history ام تا بالاخره بفهمی این آلونک بی سر و بی صدای من کجاست! و بالاخره می گی: اه! این برکهه مال تواه؟؟ ... از رفتنت ناراحتم. باورت می شه؟ از بار اول ناراحت ترم (با اینکه بار اول فکر نمی کردم زود برگردی). باورت می شه که با اینکه نتونستم اون جور که دلم می خواست باهات باشم، ولی ته دلم از الان تا 14 روز دیگه دارم اشک می ریزم به اینکه دوباره ... دوباره داری می ری! ... وای! چه غلطی کردم که خودم دستی دستی تو رو از خودم دور کردم... دلم از الان برات تنگه...

• - مامان: راستی از وبلاگت چه خبر؟ دیگه حواست جمع هست چی می نویسی؟
- من: به! مدتهاست پاکش کردم. دیگه نمی نویسم!
- مامان: خوب کردی مامان جان! همون تو diary ات بنویس واسه خودت.
- من: آه!!... بعله!
- حاج آقا: اه! این یکی رو هم پاک کردی؟
- من:!!!!! ؟؟؟؟ اهم اهم ..
- مامان: کدوم یکی؟؟؟
- من: هیچی بابا! ... اه ه ه ه ه...!
- مامان: ؟ چطور مگه؟
- من: ... یه وبلاگ بی سر و صدا دارم. احدی هم خبر نداره. هیچی هم توش نمی نویسم.
- مامان: :( چرا اصلا می نویسی؟ من که نمی فهمم...
- من: خیلی سخته بخوام بگم....حتی واسه شما. نمی دونم. معتاد شدم. نیاز دارم. .... هیچ کس نفهمید من اون دفعه چه آسیبی دیدم. هیچ کس!! هیچ کس نفهمید من چه ضربه ای خوردم. هیچ کس حس نکرد که چقدر بی اعتماد و دلزده شدم. هیچ کس ذره ای نفهمید چه اشکها که نریختم.
- مامان: آخه چرا؟؟؟؟؟
- من: خودم هم نفهمیدم. اگه یکی دیگه درست نمی کردم توی اون حس افسردگی می موندم.
- مامان: چرا؟ من که نمی فهمم. اصلا این نوشتن واسه عالم چه معنایی داره که باید واست اینقدر مهم بشه؟ چرا باید ...
- من: وای مامان! تو رو خدا! این همون بحث قدیمیه! With all respectو با اینکه همیشه همه حرف دلم پیش شما بوده، حرف نزده و زده، حتی اون حساس ترین هاش و مخفی ترینهاش، از خوشی و ناراحتی، از دوران عاشقی و بالا و پایین هاش، از... همه چی! نمی دونم چرا این یه مورد رو شما نمی فهمین و من هم نمی تونم بفهمونم. فکر کنم یه تفاوت کلی توی نسله! یه جهشه! یه دگردیسیه! یه موتاسیونه! نمی دونم چه کوفتیه! ولی دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. با هیچ کس! به خودم قول دادم دیگه یه بار هم ازش حرف نزنم...
- مامان: ...هر جور خودت دوست داری. ولی...
- من: بیخیل مامان! Drop the subject!
- مامان: ok! ... هر جور که مایلی!
....
.... امیدوارم آخرین بار بوده باشه!