برکه من

Tuesday, September 30, 2008


عید همگی مبارک


Wednesday, September 24, 2008

Schindler's List



دیدن یکی از زیباترین و تأثیرگزارترین فیلم های عمرم رو امروز تموم کردم. اول که یکی از آشنایان بهم دادش و گفت که فیلم سه ساعته سیاه و سفیده هیچ وقت فکر نمی کردم که ببینمش تا آخر. هر چند که وقتی گفت اسپیلبرگ اذعان داشته که این مهم ترین فیلم عمرش بوده، شاید تجدید نظری می کردم.
خیلی مختصر و مفید اینکه فیلم در زمان جنگ جهانی دوم هست و مربوط به نسل کشی و کشتار یهودی ها توسط نازی ها. در نگاه بدبینانه اولیه یک ایرانی، خیلی عادیه که آدم احساس کنه هالیوود خواسته باز یه جوری جنایات اسرائیل رو توجیه کنه. خداییش خیلی جاها از فیلم من نمی تونستم خودداری کنم از فکر به اینکه این عیناً عین بلایی هست که الان اسرائیل بر سر فلسطینی ها داره میاره.
فیلم در مورد یک مرد آلمانی هست که عملاً به بهانه راه انداختن کارخونه و کار صنعتی سعی می کنه نیروهای یهودی رو به کار بگیره در کارخونه و جونشون رو نجات بده.
فیلم خیلی زیباتر از اونیه که بخوام با توضیح دادن خرابش کنم. به لحاظ فیلم سازی و هنری که اصلاً یک چیز بی نهایت بدیع و عجیب غریبیه که حتی منی که از این چیزها سر در نمیارم هم میخ کوب شدم.
بحث یهودی و غیره بودنش اصلاً نبود. یه جاهایی از فیلم که همین طور گریه می کردم و اشک می ریختم، لحظه ای نمی تونستم فکر کنم این ها چه آیینی داشته اند. فکر کردن به اینکه بشر به یه جایی رسیده باشه که بتونه چنین جنایاتی بکنه ... دیوانه کننده بود.
موسیقی فیلم دقیقاً یه چیزی در قد و قواره خودش بود. از اون موقع دائم دارم پشت هم آهنگش رو می ذارم و گوش می دهم. فقط آدم با آهنگش می تونه ساعتها اشک بریزه.
اگه من رو می شناسین که می دونین خیلی اهل این طور عاطفی شدن ها نیستم. الان هم شلوغش نمی کنم. هر کی دستش به این فیلم رسید واجبه که ببینه.
البته شاید در مملکتی که رئیس جمهورش هولوکاست رو انکار می کنه، این فیلم غیرقانونی محسوب بشه ...

Sunday, September 21, 2008

شطحیات قدریه

گاهی آدم باید چشمهاش رو ببنده، اعتماد کنه و بدون اینکه پشتش رو نگاه کنه، خودش رو ول کنه عقب و بدونه که اون می گیرتش. نگهش می داره... نمی دونم یعنی چی ها! اما الان حسم اینه.

حیفه آدم توی شب قدر دم دم های سحر که دیگه داره خوابش می بره و از هر وسیله ای استفاده می کنه که فقط بیدار باشه که نمازش قضا نشه، از یه پست توی وبلاگش گذاشتن خودش رو محروم کنه، نه؟

راستی! شب قدر می تونه بدون مراسم هم باشه، بدون عزاداری و انواع روضه ها... ما کردیم، شد! توی مفاتیح هم نگاه کردیم دیدیم چیزی در این زمینه ها ننوشته، واسه همین با خیال راحت، وسط هال خونه مون سجاده انداختیم و در حالیکه حاج آقامون توی اتاق تخت خوابیده بود، واسه خودمون دعا خوندیم و دیدیم اه! میشه. مجبور نیستی خیلی غصه بخوری که مسجد ایرانی ها به افق ایران شب قدر میگیره، نه دبی و تلویزیون ایران هم که به افق خودش مراسح احیا داره و نه دبی !! واسه همین به راحتی بدون زور زدن بقیه بشین دعا کن. شاید حال و ثوابش هم کمتر نباشه و بعضاً ای بسا بیشتر باشه...

و البت که حاج آقا الان به من معترضه که مجبور بودی اینقدر زود پاشی که بهترین لحظات شب قدر که دم سحر هست رو بشینی بلاگی جای دعا و قرآن. به جاست. درست. اما خب دیگه من الان واقعاً هر چی زور بزنم دعا و عبادتم نمیاد راستش. فقط می خوام نمازم رو بخونم و برم بخوابم.

بعدالتحریر. حال کردین چه پست معنوی ای در معنوی ترین لحظات سال از خودم دروکردم؟ الان صاعقه ای چیزی از آسمون نزول در مغز سر بنده خواهد کرد... یاران التماس دعا. ما که فکر کنم هر چی امشب ریسیده بودیم با این پست پنبه شد!


Tuesday, September 09, 2008

و البت شرح حال

یک عدد عدیده tender در دست داشته، اعصاب به هیچ وجه  در دست نداشته، مشتری مزخرف وقت تلف کن نیز در دست داشته، کار زیاد زیاد خیلی در دست داشته و مجدداً اعصاب نداشته، بعضاً جون هم به علت روزه در دست نداشته، وقت و حال ورزش نیز در دست نداشته، مشغولیت این tender لعنتی به شدت در مخ داشته، خواب درست و حسابی نداشته، وقت کم واسه این tender داشته، وقت مناسب نداشته، همکاری همکاران گرام در دست نداشته، اما نیازش را داشته، ایضاً پروژه های زیاد افطاری در دست داشته، موفقیت زیادی در دست نداشته، اندک موفقیتی در نوع آشپزیش داشته، اما جای نگهداری در یخچال را نداشته، و ایضاً به وضوح مخ تیلیت داشته و وضعیت جالبی نداشته ...

ام.


Wednesday, September 03, 2008

رفتن

- چی کار کنم بالاخره؟ دارم وقت رو از دست می دهم. باید توی ماه رمضون اقدام کنم.
- به چی فکر می کنی؟
- به پولش. خیلی گرونه.
- فقط پولشه یا چیز دیگه هم هست؟
- نه فقط و فقط پولشه.
- خب برو. مشکلی نیست. از پسش برمیایم.
از لحظه ای که صبح بهم گفت برو، دلم سنگین شده. قلبم لرزیده. دست و پام هم. انگاری تازه ترس گرفته تم. بی حوصله شده ام: اگر بشه چی؟
با دسته چک و پاسپورت اومدم بیرون. حتی چک پیش پرداخت رو نوشتم. زنگ می زنم به رئیس کاروان. بهم میگه که بیست درصد قیمت اضافه شده، سهمیه نداده اند، عربستان ال و بل... و هزار تا قصه حسین کرد شبستری... دست و دلم می لرزه باز. تنم مور مور میشه. دهنم خشک و گس میشه. زنگ می زنم.
- ببین باز گرونش کرده اند. شده فلان قدر.
- ...
- چی کار کنم به نظرت؟ میگه شاید بتونه اون اضافه هه رو رد کنه، شاید قسطی کنه....
- میخوای امشب یه حساب کتاب بکنیم بعد فردا تصمیم بگیری؟
- باشه.
پاسپورتم رو تا می کنم. دسته چک رو می بندم می ذارم توی کیفم. تا لب مرزش رو رفتم. از این یه تیکه بگذرم، شاید سهمیه بدهند، شاید بشه ویزا گرفت. شاید بشه رفت ... نمی دونم.
الله الله ... لبیک اللهم لبیک ...


Tuesday, September 02, 2008

رمضان کریم



ماه رمضون همگی مبارک باشه.