برکه من

Tuesday, September 25, 2007

بی خوابی

... و آنچه صبح بعد از نماز خواب از چشمانم ربوده بود، "گذشته" بود. برگشته بودم به سالهای اول دانشگاه. مسیر ورودی در 16 آذر تا دانشکده فنی رو قدم به قدم طی کردم. اون موقع ها روزهایی که پدرم منو تا وسط راه می رسوند، صبح زود می رسیدم، یه چیز حول و حوش 7:15 تا 7:30. هنوز وقت بود تا کلاس ساعت 8 شروع بشه. روی یکی از نیمکتهای جلوی فنی می نشستم و اگر وسط ترم بود و درس داشتم که می نشستم خر می زدم، اگر هم نداشتم که مطالعه متفرقه می کردم. یک دستم زیر چونه و یه دستم هم روی پشتی نیمکت. در حالیکه آستین مانتوم رو می کشیدم که بالا نره و مچم بیاد بیرون.
اون موقع ها مانتوی بلند مشکی و مقنعه می پوشیدم. یادمه یه بار مامانم برام یه مانتوی خاکستری خریده بود و من کلی معترض شدم که این مانتوی این رنگی رو دانشگاه نمی پوشم. احساس می کردم رنگ رسمی دانشگاهی فقط سیاهه! تا سر عروسی هم هیچ وقت مانتوی روشن نپوشیدم. سر عروسی حاج آقا از راه به درم کرد و یک مانتوی نیمه سفید-خاکستری کوتاه تا سر زانو خریدیم و دیگه زیر چادر اون رو می پوشیدم. بعدش هم که دیگه اومدم توی خط و دیگه مانتوی تیره نمی پوشیدم!
پرت شدم... آره می گفتم. روی نیمکت می نشستم و می خوندم. خیلی وقتها هم نمی شد بخونم. فکرم جای دیگه بود...! حق داشتم.
دوباره فکرم چرخ زد و این بار اومدم فنی بالا. از ورودی فنی تا دم ورودی انستیتو الکتروتکنیک رو طی کردم. واااای! اگه بهار بود. چه هوایی، چه روزهایی. یه نگاهم به سمت انستیتو و آزمایشگاهها و اتاقهای اساتید، یه نگاهم به کلاسها و اینکه توش چه خبره.
فکرم چرخ زد. یاد اون روز افتادم که من و حاج آقا کلاسمون تموم شد (یا کنسل شد. یادم نمی آد) اومدیم بیرون پشت کلاس برادر حاج آقا. از پشت پنجره دید زدیم دیدیم نشسته سر کلاس. اشاره کردیم داریم می ریم بوفه اون هم که از ما پایه تر. پاشد وسط کلاس اومد بیرون و سه تایی با هم رفتیم بوفه یک ساعتی خوردیم و گفتیم و خندیدیم و ...
خوش اون روزها. روزهای عاشقی و دغدغه های بی امون دل. روزهای گپ زدن ها، راحت بودن ها و سادگی ها، وقت واسه هم داشتن ها، بی بالا و پایین و حساب کتاب بودن ها، ساعتها وقت هم رو گرفتن و ازش لذت بردن، آزمایشگاه وی ال اس آی و رباتیک....
یادش بخیر...! یادش بخیر. کی می تونم از شر این اشکها خلاص شم؟ کی می تونم گذشته رو توی گذشته بذارم و درش رو ببندم و دیگه نگاهش نکنم؟ کی می تونم این همه نوستالژی رو بریزم دور و با حال و آینده ام زندگی کنم؟ کی می تونم دیگه به دانشگاه تهران فکر نکنم، به فضای جلوی مسجد دانشگاه، به انستیتو، به کلاسها، به بوفه، به سلف و اون قرمه سبزی های مزخرفش، به بچه ها... به دوستهام، به پاره های روحم و وجودم....
دو سال شده که دانشجوییم تموم شده. هرگز آرزو نکردم برگرده. به اندازه کافی بود. زیاد هم بود. اما دوره 6 ساله لیسانس و فوق، دوره ای بود! زندگی ای بود. وزنه ای بود.
یک روز این اشکها برای این روزهام ریخته میشه. هیچ وقت حسرت گذشته نداشته ام، چه، از گذشته همیشه حظ کامل برده ام. اما حالت نوستالژیک گذشته هیچ وقت برام کم نشده.

بعدالتحریر. شاید توی مهاجرت نوستالژی شدتش به اوج خودش میرسه. دسترس ناپذیری درد دوری رو چندین برابر می کنه. ای بسا اگه من الان جای دبی، کانادا یا آمریکا می بودم و این دسترس ناپذیری در اون حد زیاد بود، روز و شبم رو این اشکها پر می کرد. الان میاد و میره، خنجر میکشه و دغدغه می اندازه و میره. اگه اون قدر دسترس ناپذیر بود، بعید می دونم می رفت.


Sunday, September 23, 2007

من و عزیزترین

پرده اول
چند تا چیز هست که از بزرگترین لذات زندگی منه: موسیقی در شب (موسیقی متناسب با شب البته)، نور کم که از سقف نباشه و از کنار دیوار باشه و شمع. وقتی اینها با هم جمع بشه، یک آرامشی به روحم و وجودم چتر باز می کنه وصف ناشدنی. در این شرایط می تونم تا صبح با همون وضعیت مشغول خوندن، نوشتن، گوش کردن، شعر خوندن یا هیچ کدوم اینها باشم. فقط از دنیای همیشگی جدا شم و ... امشب یکی از اون شبهاست، در کنار عزیزترینم...

پرده دوم
من آهنگهای اصفهانی رو خیلی دوست دارم. آلبوم "برکت" هم یکی ازآلبومهای فوق العاده مورد علاقه مه. اصفهانی در این آلبوم سبک پاپ خاص خودش رو داره و از ویژگی های مختلف آهنگ پاپ (مثلاً محو کردن صدا و ضعیف کردنش یا الکترونیکی کردنش – که احتمالاً هر کدومش اسم مخصوص خودش رو داره و من بلد نیستم! -) استفاده می کنه.
یکی از آهنگهای برکت "هوای تو" هست که شروعش با صدای محو و ضعیف شده اصفهانی شروع میشه. نوار رو فشار می دم توی ضبط ماشین و مشغول گپ هستیم (با عزیزترینم!) وقتی میرسه به "هوای تو" صدای ضبط رو بلند می کنم و حرف رو قطع می کنم.
من: این آهنگ مورد علاقه منه. هیس.
صدای ضعیف شده اصفهانی که محوه بلند میشه: "از کجاااا باید شروع کرد؟!" (در حالیکه من کلی توی حسم)
عزیزترینم: اول از توی لیوان بیا بیرون!!!
من: :O ....!!!؟!!! ... {:}
البته به جناب اصفهانی بودند نه من. چون که این صدای ضعیف شده از نظر اوشون انگار که کله اش رو کرده تو لیوان!!

پرده سوم
یک گروه موسیقی سنتی هستند به اسم Axiom of Choice که یک خواننده اصلی شون خانم مامک خادم هست که بسیار زیبا می خونه. کلاً آهنگهاش ترکیبی موسیقی غربی و سنتی ایرانیه و فوق العاده زیبا.
گاهی موسیقی این band می تونه ترکیب خوبی از توصیف پرده اول باشه. همین!

بعدالتحریر. وقتی یک کسی که خیلی دوستش داری از دور برات یه کلکسیون عطرهای کوچولوی لانکوم که عاشقشی می فرسته، چه احساسی داری؟ چطوری می تونی بهش ابراز محبت کنی. هر بار از این طرفها رد میشه یه ابراز محبتی می کنه، ولو اینکه مثل این بار نبینمش. بعضی آدمها خلق شده اند برای محبت و خوبی کردن به بقیه. خوشا به سعادتشون

بعدالتحریر. شروع کردم با یک رفیق شفیق چهل حدیث امام رو بخونم. امشب توش به یک جمله برخورد کردم که .... خوب درک کردم: "کشتی بی ناخدا که در موج های سخت دریا گرفتار شود، به نجات نزدیک تر است از انسان در حال غضب"!! خیلی جای تأمل داره.

بعدالتحریر. پستهام از 420 گذشت. یادمه 400 امین پستم رو توی پاریس گذاشتم. یه ذره کم به نظرم می رسه. از جولای تا الان فقط 20 تا پست گذاشتم؟! از من پرحرف خیـــــــــــلی بعیده. شماها چرا ساکتین و اعتراض نمی کنین؟

Tuesday, September 18, 2007

دلزدگی


خیلی وقته که کلاً با اینترنت خداحافظی کرده ام. نه وبلاگ می نویسم، نه وبلاگ می خونم. نه اخبار می خونم، نه ایمیل چک می کنم. نه از روی قصدها! نه از روی خودسازی، صرفاً نکرده ام. حسش نبوده، انگیزه اش نبوده، اگر هم بوده، حوصله نبوده یا وقتش. هر چند که الان ماه رمضون عملاً ساعت 3 تعطیل می شم و معمولاً تا ساعت 4 بالاخره از شرکت میام بیرون، اما یا بی جونم، یا بی حوصله، یا بی انگیزه یا ... همه اونهایی که این بالا گفتم. الان برای اینکه کسی دور اینجا رو خط نکشه دارم می نویسم.

خبر فوت یکی از بچه های دانشگاه که می شناختم یه تکونی داد. راستش حتی حسش رو ندارم از احساسم بگم. از گیج شدنم بگم... اینجا یک محسن خبرش رو نوشته.
نکته اش واسه من اینه که چطوری اینقدر محکم واسه هر روزم تصمیم می گیرم، برنامه می ریزم واسه هفته ها و ماهها و سالهای بعد. دیشب که اس ام اس خبر رو گرفتم، بی خوابی زده بود به کله ام. به این فکر می کردم که چطور زندگیم راحت روزهام شب میشه و شبهام روز، فیلم می بینم، گردش میرم، خرید می کنم، دور خودم چرخ می زنم، وبلاگ می نویسم، یه زندگی خنک و بیمزه دارم و بهش هم کلی سرخوشم. اگه بخوام فکر کنم که مثلاً باید از تمام اوقاتم برای جمع آوری توشه واسه آخرتم در این وقت بسیار محدود استفاده کنم چی کار می کنم؟ راستش نمی دونم کار دیگه ای می کنم یا نه.
احساس می کنم مرگ خیلی ناگهانی سروقت آدم میاد. بعد هم خدا می زنه پس کله آدم و میگه:خره! ندیدی این همه هم سنهای خودت رو گرفتم و بردم؟ دلت به چی خوش بود؟ سرگرم چه بازی ای شدی که اینقدر کله ات توی آغلت بود و می چریدی؟....
حالم از خودم و فکرهام هم به هم می خوره. از این سرزنش کردن های بیهوده و بیفایده و مخرب. باید چی بود؟ کی بود؟ چی کار کرد؟

کتاب سه شنبه ها با موری مال میچ آلبوم رو تموم کردم. بد نبود. شاید خیلی با حس و حال من جور نبود. شاید واسه بعضی ها خیلی مفید باشه. یه نگرش متفاوت به مرگ بود. شناخت زندگی از روی مرگ. اگه کسی خواست بخونه به نظرم هم این رو بخونه هم 5 نفری که در بهشت ملاقات می کنید، من از اون بیشتر خوشم اومد.

به میزان متنابهی دچار احساس پوچی و بی انگیزگی شده ام. دلم می خواد همچنان اون شور در وجودم شعله بکشه که هر روز وبلاگ ها رو باز کنم، ببینم کی آپدیت کرده، وبلاگ خودم رو باز کنم، ببینم کی کامنت گذاشته، ایمیلم رو چک کنم، بی بی سی بخونم، اخبار رو دنبال کنم. مثل بز شده ام. از صبح میرم سر کار. کارم هم زیاده و اصلاً در مدتی که توی آفیسم به هیچ کار شخصی ای نمی پردازم، عصر هم میام خونه یا خیلی بی حال و بی جونم که می گیرم می خوابم، یا قرآنم رو سرسری می خونم، یا کتاب می خونم... الان کلی روحیه به خرج دادم لپ تاپ باز کردم که بورّاجم!

راستی! چهله نماز شبم بالاخره تموم شد! خدا خیر دوست عزیزم رو بده که به برکتش تونستم یه بار توی عمرم این کار رو بکنم. دو تا حاجت داشتم که یکیش در همین مدت اجابت شد، یکیش هم احتمالاً زمان می بره.

این شبها مشغول دیدن این سریال 24 شدیم. خیلی خفنه. خیلی هیجان انگیزه و واقعاً به حس بی حال و حوصلگی من نمی خوره! شبها کلی هیجان زده مون می کنه. خیلی قشنگه. اگه تونستین پیداش کنین حتماً ببینین. البته به کسانی که ماجراهای پلیسی و جنایی و تروریستی علاقه ندارند و از خون و این چیزها حالشون به هم می خوره توصیه نمیشه. اگه کسی هم بگه که ماه رمضونی کار بهتر از این سراغ نداری، باید بگم که نه.

یه سارای دل زده لوس بی حوصله....


Thursday, September 06, 2007

می گذرد!

زنده ام. همه چیز خدا رو شکر خوبه. هنوز خیلی سرفه می کنم. این هفته یک بار هم حتی شب رفتیم بیرون ددر و خوش گذشت. امشب هم می خوام برم ددر. هفته دیگه از شنبه جایتکس شروع میشه و کار وحشتناک زیاد و وسطش هم که ماه رمضون. همه چیز خوبه. تکه نانی دارم، سر سوزن ذوقی.... (همین یکی رو ندارم فقط!)
راستی این هفته فیلم رابین هود- شاهزاده دزدها مال سال 91 رو دیدم. خوشگل بود. خوشم اومد.