برکه من

Friday, April 29, 2005

اشک خدا


صدف سینه من عمری،
گهر عشق تو پرورده ست.
کس نداند که درین خانه،
طفل با دایه چه ها کرده ست.

همه ویرانی و ویرانی،
همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزن ها،
پیچک خشک فراموشی!

روزگاری ست که درین درگاه،
بوی مهر تو نپیچیده ست.
روزگاری ست که آن فرزند،
حال این دایه نپرسیده ست!
...

***
بهترین ایام به نظر من روزهایی است که با دوستان طی میشه! هیچ روزهایی شیرین تر از این روزها وجود نداره!

مثل همیشه! تولد اردیبهشتی ها به سبب این ماه رمانتیک همیشه خوش می گذره. ولو اینکه با کمردرد از سنگ و صخره هم بکشی بالا!! :)

به مسوول: غرغر نکن تولد تو هم یادمه! منتهی 1) اینکه هر اردیبهشتی رو که نگفتم!! 2) خب خواستی نری اون سر دنیا که واسه تو هم تولد بگیریم!

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست: کتلت چیه؟ خودمون رو هم می اندازیم تو ماهیتابه واسه دوستان سرخ می کنیم. بالاخره ما این همه دوستهای خوب خوب رو الکی به دست نیاوردیم که بخواهیم راحت از دست بدیم. باید یه جوری خرشون کنیم دیگه! ;p

***

پنج شنبه ها که خود به خودیش همین طوری یه چیزی پیش می آد که تعطیل کنم. جمعه هم که دیگه مرده ها هم آزادند، مگه من از مرده کمترم که بخوام درس بخونم؟ بقیه هفته هم اون قدر گرفتاری هست که دیگه وقتی واسه درس و تز نمی مونه. اون وقت بنده قراره تا تابستون (خیر سرم!) دفاع کنم. قصه شتر و پنبه دونه و از این جور چیزا رو که شنیدی؟

***

وضع قیافه های مردم به طرز فاجعه آمیزی خیط شده. هیچ وقت دقت کردی؟ اصلاً دیگه براشون مهم نیست که چه طرز فکری دارند و این کاره هستن یا نه. همه به طرز جو زده ای مفتضح ترین چیزها رو می پوشن. واقعاً راه رفتن تو خیابونهای تهران به شدت آدم رو یاد قیامت می اندازه! (اگه گفتی چرا؟)


Tuesday, April 26, 2005

رحمة للعالمین


خیلی دلم می خواست واسه تولد حضرت محمد (ص) یه چیز خوشگل بنویسم. منتهی اینقدر خورد و له و خسته ام که نمی دونی. خیلی دلم می خواست یه چیز ماه بگم. این چند روز مریضی بد کلافه ام کرده. امروز هم که با وجود مریضی یه روز کاری خفن پوست کن رو داشتم. خیلی بی تاب شده ام ... علتهای دیگه هم داره. بلاتکلیفم. آزرده خاطرم. بی آینده و گمم. نمی خوام اینقدر به این بلاتکلیفی فکر کنم. از درس نخوندن ها هم خسته ام. فقط دلم می خواد سرم و بذارم زمین و به هیچی فکر نکنم. به این دنیای پرهیاهو و شلوغ و بیخود. به این زندگی های گندی که واسه خودمون ساختیم. به این همه دنیا، دنیا، دنیا!! خسته ام از مریضی. خسته ام از مریضی! از مریضی های بی پایان جسم و روح. از یک روح پنجول کشیده شده داغون که بی نتیجه گاهی نفسهایی می زنه و بعد مرده یه گوشه می افته. از اینکه فقط در جلسه های شب جمعه دکتر یه سری تنفس کمی داره و ...
به خدا خسته ام! از دنیا و آخرتم خسته ام. از وجودم خسته ام. از این همه دویدن و فکر کردن و فکر نکردن و از این هم بیهودگی هایی که تازه به خیال خودم خیلی هم باهوده!!! ام. از اینکه یعلمون ظاهرا من الحیاة الدنیا شدم و هم عن الاخرتهم غافلون هستم. از اینکه ...
اه!!! حالم به هم می خوره. می خوام عق بزنم!!!!!!!!
هر کی بیاد اینجا رو نگاه کنه هر از چند گاهی همه این مزخرفات تکراری رو از من می بینه. مردم بدبخت چه گناهی کردن...

اصلا از اول:
سلام!
خوبین؟ خوشین؟ عیدتون مبارک باشه. تولد پیامبر رو میگم. پیامبری به مهربونی محمد. رحمة للعالمین... چقدر زیباست. چقدر.... چقدر این محمد (ص) مهربونه.

ای خدا! به حق محمد بهمون بده... هر اونچه که باید داد.

بعدالتحریر1. دلم می خواد سرم رو بذارم تو دامنش و زار بزنم. گم شده ام!
بعدالتحریر 2. راستی! امام زمان نمی آد؟ فکر کنم گیر کار پیش اونه!
بعدالتحریر 3. امروز به یکی می گفتم که نباید اینجا دنبال یه چیزایی گشت! الان بیش از پیش به حرفم ایمان آوردم.
بعدالتحریر4. مدیونین اگه امشب برام دعا نکنین. قسمتون می دم. اگه 5 نفر هم بیان اینجا رو ببینن و نصفه نیمه یه اسمی هم بعد از نمازشون از یه سارای تنها ببرن، در چنین شبی، مگه میشه توفیری نکنه...



Sunday, April 24, 2005

منابر من


سه منبر در یک روز:

ابتدا فرحزاد روح افزا در کنار یاران بهتر از آب روانم و لذت بی نظیر نزدیکی و دوستی و طبیعت و صد البته آبگوشت!

دیدن یک موجود بی نظیر و دوست داشتنی به نام بچه خواهر که دیگه منو دربست کشته! (به زودی عکس می ذارم که ببینین علت فوت چیه!)

رفتن به منزل یکی از نزدیکان در مفهوم چیزی شبیه عید دیدنی از 6 بعد از ظهر و مانتو پوشیدن در سه مرحله برای برگشت به خانه و آویزون شدن فرزند کوچیک صابخونه از مانتو و در آوردن اون و خلاصه ضجه که تو رو خدا نرو! خیلی بدی! و قانع شدن من و ماندن تا 12 شب!!! و لذت بی انتها بردن از نزدیکانی که ازشون دور موندم!!

بعدالتحریر. به این می گن یه جمعه مشت!! گور بابای درس که نخوندم!


Wednesday, April 20, 2005

ام آی تی

یکی دیگه هم رفت ام.آی.تی. یکی دیگه از کسانی که خیلی خیلی براش ارزش قائل بودم و بهش احترام می ذارم و خیلی هم قبولش دارم. وقتی خبر ادمیشنش رو شنیدم بال درآوردم. پر زدم. باور نمی کنم. نه به خاطر ام.آی.تی. اش. چون می تونم بگم ام آی تی لیاقتش رو داره. به خاطر لطف بی نهایت الهی. به خاطر این همه فضل و کرمش (اگر ببینیم). خیلی از احساسات رو آدم ازش حرف نزنه از همه بهتره. چون میزان خوشحالیم رو نمی تونم با کلمه بیارم رو صفحه. ترجیح می دم اونی که می خواد از تو صفحه دلم بخوندش.

******

هر کی کمر درد داره و شونصد تا دکتر رفته و پاش هم به امام رضا نرسیده که بخواد خوبش کنه، بهش پیشنهاد بدم چندین روز پشت سر هم بره استخر. جوگیر نشه ها! شنا بی شنا! فقط باید توی آب راه بره. همین. فقط راه بره. اصلاً هم شنا نکنه چون توی درد خیلی اوضاع رو خیط تر می کنه. هر 15 دقیقه یک بار هم بیاد بره جکوزی و 10 دقیقه اونجا باشه و بعد 5 دقیقه استراحت.
هر آنکه منو می شناسه می دونه که اگر من راه حلی برای کمر درد ارائه بدم حتماً موثره. نه چون خیلی حالیمه! ابداً. چون که همه چیز رو امتحان کردم. فقط این جواب داده!

*****

درس! امان از درس! امان! به خدا غصه اش خیلی بدتر از خودشه. درس که اصلاً بد نیست. غصه اش داره رو مخم یورتمه می ره! یه لحظه هم ول نمی کنه. هیچ کاری نمی کنم ها! ولی غصه اش رو شدید می خورم.

*****

دو سه روزه در این هوای زیبا و پاک بهاری که حداکثر به مدت یه ماه در این تهران ... مشاهده میشه، صبحها یه ربع تا بیست دقیقه با حاج آقا صبح زود می زنیم بیرون و در حالی که هوا تازه روشن شده، تو کوچه هایی که داره شلوغ می شه راه می ریم تا اکسیژن واسه ماههای دیگه ذخیره کنیم. خوبه! شما هم امتحان کنین.

*****

استاد راهنما امروز به مدت 6 روز رفت اسپانیا!! اگه بدونی دانشگاه بدون وجود استاد راهنما چه دانشگاه گلیه؟ اگه بدونی چقدر ماهه؟ اگه بدونی چقدر آرامش داره ...
شاید هم ... نمی دونم شاید به قول بعضی ها کرم از خود درخته!!

*****

خیلی پوست کلفت شده ام، نه؟ هر کی هر چیزی می گه و هر کاری با من بدبخت می کنه و هر طلبی داره می آد خر منو می گیره و آخرش هم فحش می خورم، ککم هم نمی گزه! پوست کلفتیه دیگه نیست؟
... نخیر، با تو نیستم. زود به خودش می گیره!

*****

همین دیگه.... بترک! چقدر بنویسم؟ مگه درس و مشق و کار و بیزنس ندارم؟ ;)


Monday, April 18, 2005

هر کس


هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا می شکند!

بشکست دلم کسی صدایش نشنید
آری، دل مرد بی صدا می شکند

بعدالتحریر. می گن خدا تو دل شکسته است. اگه خودش دل آدم رو بشکونه چی؟ حتماً از دستت عصبانی بوده که دلت رو شکسته دیگه! از دو حالت خارج نیست. یا باهات قهر می کنه و تو هم دیگه باهاش قهر می کنی و ... دیگه هیچی! نه تو و نه اون.
یا اینکه می ری تو بغل خودش و زار می زنی و شکایت خودش رو به خودش می کنی و می کوبی تو سینه اش و می گی که چقدر از دستش لجت گرفته و چقدر در موردت اشتباه فکر کرده و چقدر...

ای وای! حواسم نبود! اون خداست.

بعدبعدالتحریر. گاهی خدا هم حتی دیگه بهم فکر نمی کنه! جالب نیست؟ انگار که نباشی. انگار نامرئی باشی. نه! همون نباشی، چون برای نامرئی بودن باید چیزی باشی که باشی دیگه!

بعدبعدبعدالتحریر. کسی قرار نیست مشهد بره؟ می خوام برم شکایت خدا رو به امام رضا بکنم. مُردم از بس امام رضا شکایت منو پیش خدا برد.


Sunday, April 17, 2005

جبار


هیچ می دونستی نام "جبار" برای خدا یعنی چی؟
جالبه همیشه اونچه شنیده بودم و احساس می کردم این بود که ستمگر!!! (العیاذبالله) و اونچه هم که توجیه می کردن می گفتن خدا به ستمگران به ازای ستم خودشون انتقام می گیره!!
نه!!
جبار یعنی جبران کننده، یعنی اینکه جای تو اشتباهاتت رو جبران کنه . تو دعا هست که خدا بهترین جبران کننده است. بهترینش. یعنی تو اگه غلطی کردی و دلت سیاه شد، خدا می تونه درستش کنه. خدا صاف و صوفش می کنه.
چه باحال...

****

پریشب یه خواب باحال دیدم. خواب امام رضا رو دیدم. خوابم اصلاً روحانی نبود. خیلی هم امام رضا خودمونی و عادی بود. بهش می گم آقا! من قلب سلیم می خوام. می خوام قلبم تسلیم باشه. (فکر کنم در اثر بحث شدیدی بود که همون روز با ملتی در مورد احکام اسلام و اشتباه بودنشون در مورد تعدد زوجات و صیغه کرده بودم و آخرش بهم گفتن یه ذره هم تعبدی نگاه کن و دهنتو چفت کن!) امام رضا با خنده دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت باشه. این هم قلب سلیم. امام مال همین کاره دیگه! من هم حسابی ذوق مرگ شده بودم که آخ جون! من دیگه تسلیمم، دیگه مسلمم و اینها. بعد امام رضا گفت من اون چیزی رو به تو می دم که نیاز داشته باشی. به قلبت نگاه می کنم ببینم گیر کار "تو" کجاست. اونو درست می کنم. بعد همون موقع دیدم که امام زمان هم با یکی دیگه داره کنارمون راه می ره. من یه دفعه یه جوری شدم. با خودم داشتم می گفتم که دیدی الکی می گن. می گن همه چیز رو برو از امام زمانه خودت بخواه. من این همه اینو از امام زمان خواستم محلم نذاشت. یه دفعه دیدم امام زمان خیلی شاکی برگشت به سمتم و چشم غره ای رفت و معترض بهم نگاه کرد. یعنی که مگه تو خواستی و من ندادم. خلاصه منم سوسک شدم و رفتم پشت امام رضا قایم شدم.

خلاصه که خیلی خواب باحالی بود. قصد داشتم آخر این هفته رو برم مشهد. اوکی اش رو هم گرفته بودم ها. همچین که صبح اومدم کامفرمش بکنم یه دفعه ریجکشن خورد تو صورتم. همچین رفتم تو دیوار که نگو.
خیلی جوگیر شدم. زود با امام رضا پسرخاله شدم. فکر کردم حالا یه بار اومد تو خوابم (اون هم یه خواب خیلی غیر روحانی!!!) دیگه من لب تر کنم و تریپ طی الارض رفتم مشهد.
ای بابا! این دفعه باید یه شکوه نامه بدم یکی ببره تا بلکه یه نیم نگاهی هم به ما بکنه.
کسی این دور و برها مشهد نمی خواد بره؟


Friday, April 15, 2005

توبه؟ نصوح؟


"... ومن آن بنده کم کار پرآرزویم که اسباب وصول به سعادت از کفم بیرون رفته. جز آن سبب که رحمت تو آن را در پیوسته، و رشته های امید از جانم بگسیخته جز آن رشته عفو تو که بدان در آویخته ام. مرا از اطاعت، چیزی که به حساب آرم اندک، و از معصیت، آنچه بر دوش دارم بسیار است. و درگذشتن ازبنده ات اگر چه بد کرده باشد بر تو دشوار نیست. پس از من درگذر...

پس اکنون مقام من در پیشگاه تو مقام پناه آورنده به تو و محل معتف به نگاه در پیشگاه توست...
و مرا نهی کردی، ... پس مناهی تو را مرتکب شدم...
و هیچ سنت را احیا نکرده ام که از جانب آن مورد ستایش واقع شوم ...
و هیچ نافله ای در خور اعتبار و قابل شمار ندارم...
...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...
از آنچه بیم دارم مرا ایمن ساز ...

بعدالتحریر1. چند بار میشه توبه کرد؟ هان؟ چند بار؟ ... n بار؟ n+1 بار؟ چند بار؟
بعدالتحریر2. خدا چقدر بخشنده است؟ نمی دونم... می ترسم از اینکه نمی دونم...


Thursday, April 14, 2005

فهمیده های من


من فهمیدم که خیلی ها به اون بدی که من فکر می کنم نیستند.
من فهمیدم که آب میوه مخصوص رو فقط گاهی دوست دارم.
من فهمیدم که مردم ما خیلی بدبختند.
من فهمیدم که مردم ما خیلی محروم اند.
من فهمیدم که خیلی از این چیزا که بی فرهنگی صرف است، محرومیت صرف است، نه فقط بی فرهنگی.
من فهمیدم که خیلی از دخترها و زنهایی که قیافه هاشون رو مثل روسپی ها می سازند ... واقعاً روسپی اند!
من فهمیدم که هر مانتوفروشی مانتوی خودش خوب نیست.
من فهمیدم که گاهی تو شب سرد، به هر حال بستنی می چسبه.
من فهمیدم که گاهی خوبه خواب باشم.
من فهمیدم که نه تنها زنها آلوده اند، بلکه مردها بیشتر آلوده اند.
من فهمیدم که جنده بودن واسه خیلی ها سخت نیست. بدتر! خیلی هم آسونه! اصلاً خیلی هم طبیعیه!
من فهمیدم که نباید به کسی تهمت زد. شاید یه جنده واقعاً جنده نباشه!
من فهمیدم که مردها حق دارن 4 تا زن داشته باشن.
من فهمیدم که آخوندها به ما دین ندادند، دین رو ازمون گرفتند (آخوندها، نه روحانی ها)
من فهمیدم که همه چیز تو خانواده است، همه چیز، همه چیز.
من فهمیدم که مردها حق دارن بی نهایت تعداد زن رو صیغه کنن.
من فهمیدم که هنوز شیر موز بستنی ارجحیت داره به ...
من فهمیدم که صیغه چیزی جز زنا نیست. منتهی نوع الهیشه!!!!
من فهمیدم که قیمه تکراری خوردن آدم رو خسته می کنه.
من فهمیدم خیلی از جنده ها آهنگ هم می زنن! (جزو feature های اضافه شونه، حتماً قیمتشون رو بالا می بره!)
من فهمیدم خیلی ها بدتر از اونی هستند که من فکر می کنم.
من فهمیدم که ...
از وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی حالم به هم می خوره.



Tuesday, April 12, 2005

کار و کار و ... باز هم کار


* مثل همیشه سخت مشغول! سخت مشغول. از مشغولیت شاکی نیستم. خدا رو شکر می کنم که این همه انرژی بهم داده که بتونم اینقدر کار کنم. شب هم جنازه بیام خونه و دوباره صبح بدوم بیرون.

*خیلی جالبه! وقتی شدت کار زیاد میشه می بینم یه فنجون چای یا قهوه ای که گذاشتم جلوم تقریباً آلاسکا شده. در این حالت با خوشحالی و میل تمام می خورمش. نه اینکه خوشمزه باشه. نخیر! بنده هم دوست دارم چای و قهوه ام داغ باشه. منتهی این سرد شدن و یاد رفتن ناشی از اینه که اینقدر سرم شلوغ بوده که یادم نبوده بخورمش... و این احساس خوبیه. احساس این که می تونم خیلی خیلی زیاد خودم رو مشغول کنم.

* از طرفی ... خیلی جالبه! یه وقت که شدت کارم زیاده به خودم می آم و می بینم که بی اختیار پاهام رو سفت کردم و تمام ماهیچه هام گرفته است. مثل کسی که در حالت استارت دویدن باشه. یه نفس عمیق می کشم و تنم رو شل می کنم و ماهیچه هام رو ول می دم تا نفس بکشن. بعد از چند لحظه که دوباره کارم رو شروع می کنم، روز از نو روزی از نو. آخه خودت بگو! این کمر و عصب سیاتیک حق داره از پا در بیاد و از پا درت بیاره دیگه!

* دلم برات خیلی تنگ شده. خیلی! این همه محبتهات رو می بینم و ... هیچ وقت بلد نبودم جبران کنم. خیلی خوبی. خیلی هم دوست دارم. خودت هم خوب می دونی! یه وقت فکر نکنی اینا نشونه بی توجهیه. اصلاً! تو خوب منو می شناسی. سالها با هم بودیم. یادته؟ سر مشق شبکه؟ چه حالی کردیم... همیشه به اون دو سه روز فکر می کنم. من که دیگه راهی ندارم بیام پیشت. تو هم راهی نداری! پس من و تو دیگه از هم دور افتادیم؟ ... دلم خوشه اینجا سر می زنی. واقعاً دلم به این خوشه. باور کن. بگو باش، می مونم. بگو برو، می رم. بگو بمیر، می میرم. دربست نوکرتم. خیلی پایه تم. خودت هم می دونی ...

* دلم واسه تو هم تنگ شده مسوول! خیلی هم زیاد. باز حداقل خوشحالم که عاقبت بخیر شدی مادر! خوب دور افتادین از ماها! خوب قالمون گذاشتین و رفتین. نوکر تو هم هستم. نوکر ویژه! اوامر مسوولانه شما رو هم دربست پایه ایم...

باز هم ... مشغولم.
باز هم ... سارای همه تون هستم.
منتهی ... شماها یادتون رفته. مگه نه؟


Monday, April 11, 2005

Backache


به هر حال آدمیزاد نیاز به درد داره که بتونه یاد بگیره بالاخره بدون درد هم قدر سلامتیش رو بدونه یا لااقل مراقب خودش باشه دیگه! درسته؟ منطقیش هم همینه دیگه! درسته؟
به هر حال من هنوز یاد نگرفتم با این کمردرد دست و پنجه نرم کنم. یا یه جورهایی بهش عادت کنم که دیگه نبینمش. با کم شدنش امیدوارمی شم که دیگه داره میره. با زیاد شدنش غصه می خورم که وای برگشت.
به هر حال قربون خدا برم که با حکمتش یه سیستم کاملاً هوشمند درست کرده که وقتی مغز آدم نکشید و عقلش نرسید که به خودش برسه و استراحت کنه، سیستم بدن خودش داون میشه و مجبورت می کنه که بخوابی. هر چند که من کجدار مریض دارم ادامه می دم...
خودمونیم! من و بقیه هم که همه خوب می دونیم ظاهراً کمر بنده مشکلش این چیزا نیست.
خانه از پای بست ویران است. کله باید درست شه نه کمر.


Saturday, April 09, 2005

عزاداری


الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله ...
ایام شهادت حضرت محمد (ص)، امام مظلوم حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع) را به همه تسلیت می گم.
خیلی دوست داشتم دانشی می داشتم تا در مورد ایام شهادت و تولد چیزی بدونم. احساس می کنم که بی حکمت این سه شهادت کنار هم قرار نگرفته. یه چیزی داشته. یه معنی ای چیزی بوده. و اینکه ایام شهادت این سه عزیز کنار هم قرار گرفته نه سه تای دیگر ...
از اینکه این چند روزم اصلاً حس و حال و حتی هیچ شباهتی به عزا نداشت خیلی ناراحتم. همیشه از اینکه به ایام شهادت به عنوان تعطیلی نگاه بشه بدم می اومد. قبلاً همیشه در ماه صفر به شدت احساس سنگینی و غم می کردم و به محض اینکه ربیع می رسید از ته قلبم احساس شعف می کردم. از بچگی همیشه شنیده بودیم که ماه صفر ماه محنت آل الله است. واقعاً قبلاً این حس رو داشتم. انگار از وقتی بزرگ شدم چشمم رو به روش بستم. اصلاً دیگه اون احساسات رو ندارم. قبلاً محرم و صفر رو کلاً سیاه می پوشیدم. محال بود آهنگ گوش بدم یا فیلم ببینم. الان ... نمی دونم!! لزوماً اون درست بوده یا نه. ولی احساسم اینه که بیشتر به ائمه احساس نزدیکی می کردم.
یه چیزی که حسابی توجهم رو جلب کرده بحث عزاداری است. نمی فهمم آیا این درسته که برای حضرت رسول و امام حسن و امام رضا هم سینه زنی می کنن؟ یا از همه عجیب تر اینکه امروز دیدم دسته راه افتاده!!! با همان علم و بند و بساط که بالاش به نشانه دست حضرت عباس(ع) یه دست داره!!! اصلاً بحث دسته داستانش مخصوص جنگ و سمبلی از عاشورا و جنگشه. قبلاً ها که دیگه بعد از شام غریبان دسته ها علم بلند نمی کردن. به این معنی که دیگه عباسی نیست که علم و بیرق اسلام دستش باشه. شمع می گرفتن و آرام سینه می زدن. دیگه بعد از عصر عاشورا شور نمی گیرن!!! هر کدوم اینا یه سمبلیه و نشانه ای و به نظرم همه مربوط به محرم و ماجرای خاص امام حسین (ع) است. حالا اینکه 28 و 29 صفر هم سینه زنی کنن به نظرم خیلی عجیبه. دسته که دیگه اصلاً معنی نداره.
بماند که این قصه دسته اصلاً از زمان صفویه به بعد مد شد و در زمان سایر ائمه که نبوده. می دونم که در احادیث سفارش شده که برای ائمه عزاداری و ذکر مصیبت بشه. مثلاً امام باقر(ع) خودشون گفته اند که به شیعیانم بگین در منی برام عزاداری کنن. چون حضرت در ایام حج که همه به مکه رفته اند شهید شده اند و می خوان که با خالی بودن مدینه از محنت های حضرت غافل نشن. ولی ذکر مصیبت، ماجراش خیلی فرق می کنه با سینه زنی. ذکر مصیبت روشن کننده است. نشان دهنده مبارزات ائمه در جبهه حق است. نشان دهنده میزان جهل و گمراهی مردمان در برابر افرادی است که به دنبال نجات بشریت هستند.
حالا نمی دونم چرا همه چیز داره جا به جا می شه. 28 صفر هم دسته تو خیابون دیده می شه و ... بماند که الان دسته ها حکم پارکها رو پیدا کرده. یه جا که میشه دخترها پسر تور کنن و بالعکس!!!
...
خدا همه مون رو هدایت کنه و از آفات آخرالزمان حفظ کنه.


Friday, April 08, 2005

حموم


تو حموم بودم و از آب گرم داشتم لذت می بردم. نیشم به یه خاطره خیلی مسخره و بانمک کوچیکیم تا هیپوفیزم باز شد. بچه که بودیم خودمون نمی فهمیدیم که کی باید بریم حموم. یه موقع می شد که مامانم بهمون می گفتم برو حموم. بعد ما هم می رفتیم یه ساعت انتخاب می کردیم که چی بپوشیم. بعد با لباسها می اومدیم پیش مامانم و می پرسیدیم: مامان! چند دست خودم رو بشورم؟ (حالا کی گفته بود که واحد شستشو دسته!! خدا می دونه) مامانم هم یه نگاهی به کله مون می کرد و مثلاً می گفتم دو دست یا مثلاً سه دست!!! جالبه که تا مدتها اصلا هیچ ایده ای نداشتم که مامانم از کجا تشخیص می ده من باید چقدر خودم رو بشورم!!


Tuesday, April 05, 2005

هافه!


- خانوم! هافه؟
- ...؟ یعنی چی "هافه"؟
- یعنی 130 تا جا میشه. نه 256 تا!
- (من در حالیکه چشمها از حدقه زده بیرون) پس چرا روش نوشته 256 مگ؟ خب بنویسه 128؟؟
- (در حالیکه لبخند ملیحی تحویلم می ده) همینه دیگه. ما به فروشنده هامون میگیم. اونا به شما نمیگن مشکل اوناست.
- (من در حالیکه دیگه داره آمپرم به 90 میرسه) خب من چی کار کنم؟
- بیا! این یکی رو بگیر برو بده همونی که ازش خریدی ببین حاضره با یه brand دیگه عوض کنه!

... ومن برای بار دوم در یک روز مسیر میدون ولیعصر تا خیابون انقلاب رو طی می کنم. دونه های درشت عرق رو از بالای گردنم احساس می کنم که بر پشتم می غلطه و من خسته و درمونده دوباره دارم می رم به سمت یه مغازه ای که شاید بلکه فلش داغونی که بهم انداخته رو عوض کنه!

- همون بهتر آدم تو این مملکت خرید نکنه. این طوری سنگین تره.
- چی شد خانوم؟
- (بسته جدید رو در می آرم می ذارم جلوش) اینو داد گفت یه مارک دیگه بهم بده.
- من اینو 21 تومن ازت می خرم.
(من در حالیکه جلوی خودم رو گرفتم که مشت گره کردم رو نکوبم تو اون دماغ قناصش که تو صورتش پهنش کنم) ولی من اینو 27 تومان ازتون خریدم.
- الان ارزون شده!!!!!!!!!!!!
- (من تو دلم: آره جون ننه جونت)
- (من بلند:) یعنی شما میگی باور کنم که از 20 روز پیش این 6 تومن ارزون شده؟
- بعععععله خانوووم! نمیدونی که قیمت فلان ...
دیگه گوش نمی دم. حوصله چاخان هاش رو ندارم.
یه جوری کنار می آم و می زنم بیرون.


* من دیروز فهمیدم که از ولیعصر تا خیابون انقلاب خیلی راهه. به خصوص وقتی 3 بار این مسیر رو پیاده بری و برگردی!
* من دیروز فهمیدم که 256 مگابایت یعنی 130 مگابایت. تازه جالب تر اینکه فهمیدم 512 مگابایت یعنی 300 مگابایت!!
* من دیروز فهمیدم اتوبوسهای پایین هفت تیر تجریش می رن نه نوبنیاد!! (میشه وسط راه پیاده شد)
* من دیروز فهمیدم میشه برای یه خرید کوچیک انگشت بغل انگشت کوچیکه پات تاول بزنه.
* من دیروز فهمیدم که کلمه "گارانتی" به اندازه کلمه "ش ..." یا کلمه "ا.." یا کلمه "گ..." بی ارزشه!
* من دیروز فهمیدم که اینکه می گن برای هر خرید باید بری محلش اشتباه محضه... هرچیزی رو باید از بغل خونه ات بخری..
... من خیلی چیزای دیگه هم فهمیدم.
من از دوستی و مرام آدمها فهمیدم. فهمیدم ممکنه کسی رو دو ساعت تو خیابونها علاف خودت کنی و واسه اینکه خستگیت رو در بیاره واست کادو بخره و ... غصه هات رو هم بشنوه و به روت لبخند بزنه و بهت هم نگه که چقدر به خاطر اینکه بیاد تو رو از توی خیابون برداره که اذیت نشی، چقدر اذیت شده... چیزای خوب هم فهمیدم. ولی احساساتم دیگه ...بماند.




Sunday, April 03, 2005

به چه امید؟


خداییش مسخره نیست؟ واقعا من به چه امیدی می نویسم؟ واسه کی می نویسم؟ یه وبلاگ مزخرف بی رونق که روزها میشه که یه دونه خواننده هم نداره. هیچ وقت واسه کسی ننوشتم. ولی به یه امیدی که نوشتم!

تعطیلش کنم بره سنگین تره!