برکه من

Friday, August 29, 2008

The End

امشب از آمستردام برگشته ام وین و فردا هم انشالله دوباره برمیگردم دبی. این چند روز خیلی دلم می خواست بنویسم. اصلاً نشد... یا نخواستم. نمی دونم! اینقدر خوب بود، اینقدر معرکه بود که اصلاً از عمرم حساب نشد. با یک همسری مثل حاج آقا و پایگی ما با هم کیفمون کوک بود. عین یه ماه عسل اساسی بود. من تمام مدت احساس یه ماه عسلی رو داشتم که سالها منتظرش بودم. واقعاً خوب و عالی بود. خیلی خوش گذشت. شاید یه بار از خود شهر و سنتها و اینهاشون بیشتر بگم.
اسمش بود از آمستردام دو ساعت راهه. من عملاً در به در 6 ساعت توی راه بودم. خیلی خسته شدم. با خودم فکر می کردم که ای کاش پروازم رو طوری می گرفتم که مستقیم بعدش پرواز به دبی بود. ولی وقتی شب رسیدم خونه و هیجان و ذوق زدگی بی نهایت نی نی خواهرم رو دیدم و خاله خاله کردن هاش و بالا پایین پریدن هاش، احساس کردم همین چند ساعت اضافه هم که اینجا باشم ارزشش رو داشت. دائم یه تیکه از قلبم یه جای دنیا جا می مونه. بعد از ماه عسل حاج آقا رو توی هلند جا گذاشتن و اومدن هم خیلی بهم فشار آورد. بعد هم برگشت به دبی و دور شدن از خانواده ام دوباره خیلی سخته. دوباره فکر دلتنگی های واسه خواهرم و بچه اش رو که می کنم ...
دنیا دو روزه. چقدر این دو روز در وصل و هجران به هم آمیخته شده. خدا رو شکر. خدا رو صدهزار مرتبه شکر که همه مون سالم و شادیم. هر جای دنیا که هستیم.
بعدالتحریر. این روزها توی آمستردام و شهرهای دور و برش که رفتیم دمای بالای 17 درجه ندیدیم. وین هم که خیلی دماش بالا رفت شد 25. من چطوری الان برگردم توی دمای 48-49 درجه؟ چقدر سعی کردم این دو هفته به این موضوع فکر نکنم. اما کم کم باید خودم رو برای این واقعیت آماده کنم. فقط 24 ساعت از تعطیلاتی که یک سال منتظرش میشم مونده... حیف. اما چقددددددددددددددر عالی بود و خوش گذشت.


Sunday, August 24, 2008

از سرزمين لاله ها





Posted by Picasa


الان دو روزه که اومدیم هلند، آمستردام. دیدن حاج آقا بعد از یک هفته دوری خودش بهشت بود، دیگه در یه جایی مثل اینجا و توی یه هتل پنج ستاره خیلی باحال هم که نور علی نور.
خیلی شهر جالب و عجیب و متفاوتیه از جاهای دیگه. اولین چیز جالبش شاید میزان کانال ها و آبی باشه که در تمام قسمتهای شهر هستش و چیز بعدی هم دوچرخه. عملاً وسیله نقلیه اولیه واسه همه دوچرخه است و وسط کلی ماشین و قطار روی زمین (تِرام)، همین طور آدم پیاده و دوچرخه سواریه که می لوله. امروز که دوچرخه کرایه کردیم، من احساس می کردم وسط میدون انقلاب دارم دوچرخه سواری می کنم (به لحاظ شلوغی البته!) اصلاً نمی دونم چرا زیر ماشین و قطار و حتی دوچرخه های دیگه نمی رفتم. یعنی انگار اینقدر مسیرها و رفت و آمدها مشخص بود که خب زیر هیچ چیز نرفتم.
هوا سردتر از اونچه که انتظار داشتیم بود. از وین که سردتره. دائم با یه ژاکت این ور و اون ور می ریم. اما عملاً با دوچرخه سواری آدم گرم میشه و هوا هم محشر.
از ویژگی های هلند آزادی های خیلی زیادشه که ظاهراً جاهای دیگه اروپا هم در این حد آزادی نداره. مثلاً بیزنس فاحشگی کاملاً به صورت قانونی وجود داره و در یک منطقه ای به اسم منطقه چراغ قرمز خیلی رسماً مغازه های مربوط به این کارها وجود داره. سر تمام کوچه های مربوط به اونجا هم چراغ قرمز زده. چیز دیگه شون هم آزادی مواد مخدر (تا حدی) است. مثلاً ظاهراً در کافه ها ماری جوانا رسماً سرو میشه! (در این حد که ما دیروز رفته بودیم رستوران و در خواست کوکا کردیم و طرف اشتباه فهمید و گفت ما کوکائین سرو نمی کنیم!)
فعلاً من مشغول هضم اینجام. در عین حال که خیلی جالبه، خیلی هم عجیبه. خیلی خیلی متفاوته از جاهای دیگه.
چیز دیگه ای که خب خیلی در هلند معروفه گل هاش هست و باغ های لاله (که ما هنوز نرفتیم). امروز هم توی راه از یه بازار گل رد شدیم که کلی دانه گل های مختلف و انواع پیازهای گل داشت که من یه سری خریدم.
خونه ها و کوچه های خیلی خیلی ناز و قدیمی اش بی نظیره. این که کلاً ویژگی اروپا هست، اما از جاهایی که من دیدم هم خیلی متفاوت تر بوده. خونه های خیلی نازک که پایه هاش همه توی آبه و حتی به خاطر آب کج شده و از پنجره های چوبی اش گلهای قرمز آویزونه (مثل پت پستچی!). یه عالمه پل های خیلی کوچولو که روی کانال های آب زده شده وووو
جای هیجان انگیزیه. هتل ما هم خیلی عالیه هم وسط مرکز شهره و به همه جا نزدیک. تجربه خیلی باحالیه. این هم چند تا عکس.

Thursday, August 21, 2008

روزهای وین

چند روز خیلی خوبی رو اینجا در وین گذروندم. خیلی به گشت و گذار نبود. خودم هم دوست داشتم این طوری باشه. دوست داشتم زندگی روزمره خانواده ام رو باهاشون تجربه کنم. دوست داشتم از نزدیک با خواهرم و بچه اش پارک برم و سرسره بازی نی نی بامزه اش رو ببینم. ببینم که چطوری اول از سرسره بزرگ پایین نمیاد و بعدش که راه میفته دیگه نمیشه از پارک بیرون آوردش. از نزدیک باهاش برم توی فروشگاه و به تک تک اسباب بازی ها که میرسه بهم بگه خاله اینو برام می خری؟ مامان اونو برام می خری. دلم می خواست ببینم مامانم بادمجان پوست بکنه و نی نی خواهرم دستش رو بزنه توی آبهای بادمجان و بزنه روی دامن مامانم و بگه: جا پای دستم رو ببین؟ (الهی قربونش برم. الان که داشتم اینها رو می نوشتم اینها رو گفت و نتونستم ننویسم!) از اینکه نی نی خواهرم رو فوت کنم توی دلش و بگه بزرگش رو بکن، گنده گنده بکن! از اینکه مثل یه پیشی بگیرمش توی بغلم و بچلونمش و بخارونمش و حال بکنه و من بیشتر حال کنم ...
از اینکه زندگی روزمره شون رو تجربه کنم، باهاش دکتر برم و دکتر یه سوزن بزنه و بچه خواهرم یک ساعت ونگ بزنه و من یاد ارناعوت بازی های بچگی خودم بیفتم و یک ساعت بهش بخندم... از اینکه برم با خواهرکم کافی شاپ و با هم ساعتها گپ بزنیم و بریم خرید و توی شهر بچرخیم و از این مترو به اون مترو بشیم و از این ور به اون ور بریم... با فراغ بال، با آرامش، بی دغدغه، زندگی عادی ای که همه شاید خیلی ساده تر و نزدیک تر با هم تجربه می کنند رو تجربه کنم.
از اینکه از روی رودخونه دانوب رد شم و محو زیباییش و طبیعت اطرافش و ابرهای خیلی خوشگل بالاسر وین بشم، از هوای خیلی خوشگل و مطبوع اینجا احساس لذت کنم، از همه چیز و همه چیز و همه چیز....
خیلی سفر بی نظیریه. از اینکه یک وقت خیلی باز واسه خودم می بینم که بدون محدودیت و نگرانی دیر شدن ها و برنامه ریزی ها می تونم ساعتها زندگی عادی بکنم و یک لحظه هم به وقت تلف شدن فکر نکنم، چون وقتم مال همین کارهاست، مال همین وقت تلف شدن هاست...


Monday, August 18, 2008

Wien


واقعاً یه تعطیلات خوب و آروم رو شروع کردم. سه روزه اومدم وین پیش خانواده ام و خیلی لذت بخش بوده. هوا هم که عالیه عالیه. حرف نداره. خاطرات سرمای ژانویه که اومده بودیم هنوز توی پوست و رگم مونده بود. باورم نمی شد که بتونه هوا این قدر عالی باشه. خدا رو شکر خیلی همه چیز خوبه و خیلی خوش می گذره. زندگی اینجا هم می بینم که یه زندگی خیلی آروم و باصفا و لذت بخشه. وقتی میرم توی حیاط مامان اینها با این همه درخت میوه و چمن و سنجابهای روی درخت و ... اصلاً یه عالمیه. عین یه تیکه از بهشته.
خود وین هم که خیلی شهر خوب و باحال اروپاییه. برخلاف اون که خیلی ها فکر می کنند نژاد ژرمن ها کلاً سردی خاصی دارند، من هنوز این سردی رو احساس نکردم. آدمها اکثراً رفتارهای خوب یا معمولی دارند. به خاطر وجود ترک ها که مسلمون هستند هم باحجاب خیلی زیاده و قیافه های ماها هم خیلی عجیب نیست.
لدذتی که این همه منتظرش بوده ام: نشستن و گپ زدن و پیاده روی با خواهر بزرگه و مامان و بابام. بازیگوشی ها و حرف زدن های فوق العاده بانمک و بامزه نی نی خواهرم که منو کشته. واقعاً رگ زندگی و حیاته. خداییش بودن در کنار خانواده و لذت بردن از حضورشون یه چیزیه که با هیچ چیزی نمی شه عوضش کرد.
فعلاً یک هفته ای اینجام و بعد هم میرم هلند. این هم چند تا عکس:





Posted by Picasa

Wednesday, August 13, 2008

کی گفته ایرانی ها فضول نیستند؟

یه چیزیه که دو ماهه توی حلقم مونده، یه ذره جویدمش و گفتم بذار از روی لج چیزی ننویسم پشیمونی بار بیاد. الان که چند هفته ای روی این ماجرا خوابیده ام، دیگه بهش می خندم، لجم نمی گیره، واسه همین دیگه بد نیست بنویسمش. اما چون در این زمینه خیلی حرفها بوده که دلم می خواسته بزنم، الان همه اش رو می زنم و این پست طولانی خواهد بود.
مقدمه:
دیدین ما ایرانی ها خارج کشور چطوری ایم؟ وقتی ایرانی می بینیم مور مورمون میشه. دهنمون گس میشه و کله مون نبض میزنه. زود می خواهیم فاصله بگیریم. صدامون رو آروم می کنیم نفهمند ایرانی هستیم. همیشه هم همدیگه رو تشخیص می دیم. یا قیافه هامون اونقدر تابلو هست که می فهمیم طرف ایرانیه، به عنوان مثال در دبی پسرهایی که موهاشون از همه عجیب تر و شاخ شاخ تره و تنبونشون تا زیر باسنشون آویزونه، و دخترهایی که از همه برنزه ترن (به عبارتی قهوه ای یا سیاه اند) و در عین حال موهاشون کامل زرده زرده (نه بورها، زرد!) و لباسشون در مجموع 50 سانتی متر مربع پارچه نداره و اصولاً پشت نداره، جلو یه ذره داره، پایین کلاً نداره، وسط هم احتمالاً نداره و خلاصه کنم که میشه گفت چند تا برگ در برخی نواحی گذاشته اند به عنوان پوشش – اون رو احتمالاً به خاطر قوانین سرسختانه امارات روی پوشش گذاشته اند که آدمها با بیکینی نمی تونند بیان توی خیابون، وگرنه اینها دلشون له له می زد که با بیکینی راه برن. خداییش اغراق کردم. یه جمعیتی این جوری اند، یه جمعیتی هم با چادراند، یه جمعیتی هم لباس خیلی معمولی دارند... اما هر جوری هستند به هر حال ما ایرانی ها خون هم رو می شناسیم و از دور هم رو تشخیص می دیم. مثل چینی ها که هم رو تشخیص می دهند، منتها اونها می رند جلو و از همدیگه می پرسند مال کجا هستند و ماها رم می کنیم و کل مسیر و احتمالاً برنامه اون روز رو تغییر می دیم!! (باز هم اغراق در طنز رو لطفاً درک کنین و داغ نکنین)
البته توی دبی اونقدر ایرانی هست که این طوریه. شاید جاهای دیگه فرق بکنه. مثلاً ما توی وین رفته بودیم یه کاخ رو ببینیم و اتفاقاً ایرانی دیدم. ماها هم که از دبی اومده بودیم و همون عکس العمل اینجا رو داشتیم و کامل ignore شون کردیم، اونها هم دو تا جوون ایرونی در اروپا بودن و با شعورتر از ما و صدامون کردند که ازشون عکس بگیریم و ما هم ذوق کردیم. اونها هم از ما عکس گرفتند.
بعضی وقتها چیزی که واسم عجیبه ایرانی هایی هستند که اینجا آدم رو می بییند، خب فهمید که ایرانی هستی، طوری نگاهت می کنه که دستت ناخودآگاه میره بالای سرت ببینی از این آنتن های آدمهای مریخی ای چیزی داری؟! نمی فهمم چرا این طوری به آدم زل می زنند. اون طوری که به تو نگاه می کنه هیچ وقت به اون عربه و هندیه و حتی آفریقایی پوست شکلاتی با نمک با موهای صدبافته و لباسهای رنگی نگاه نمی کنه!! من کم کم این توانایی رو پیدا کرده ام که انواع ایرانی ها و عکس العمل شون رو اینجا تشخیص بدهم. یعنی حدس می زنم که این ایرانی هایی که زل می زنند معمولاً توریست اند.
ایرانی ها مقیم معمولاً سعی می کنند یه جور عمل کنند که یعنی اصلاً تو رو ندیده اند و تشخیص هم نداده اند، ولی یه جوری که تو بشنوی موبایلش رو دربیاره و شروع کنه یک مکالمه ترجیحاً انگلیسی داشته باشه یا مکالمه ای که به تو بفهمونه من مال اینجام، خودت رو با من قاطی نکن (احتمالاً ما هم که مقیم هستیم همینیم!)
در دسته بندی ها یه دسته بندی جا مونده بود که من به ذهنم هم خطور نمی کرد و دو ماه پیش که با این موضوع روبرو شده ام، فکم باز موند و تا به اکنون هم بسته نشد...
اصل داستان:
حول و حوش دو ماه پیش با دو مرحوم رفیق شفیق – که این کاشانه را ترک کردند – (روز چهل و سه طلوع) وهمسرش محمد حامد – رفتیم صبحانه بیرون. کاری که هر چند وقت یک بار با هم انجام می دادیم. در اونجا مریم پرسید
- یادته دفعه قبل که با هم رفته بودیم صبحانه، یه میزی کنارمون بود که بچه داشتند و بچه هاشون دور میز ما بازی می کردند و ایرانی هم بودن؟
- آره. یادمه یه میز ایرانی کنارمون بود. اما جزییاتی توجه نکردم، چطور مگه؟
- ظاهراً اونها فلانی و فلانی (صاحب دو خانم وبلاگ نویس در دبی که نمی خوام اینجا لینک بدهم یا اسم ببرم) بوده اند
- (من با دهن باز) از کجا فهمیدی تو؟ (اشتباه نکنین، در این نقطه شک به مریم نمیره.)
- چند روز بعد از اون بار که با هم بودیم، فلانی (از دوستهای وبلاگی مریم که اون رو هم نمی خوام اسم ببرم) به من زنگ زد گفت تو چند روز پیش با برکه من رفته بودی فلان جا صبحانه؟ من هم گفتم آره تو از کجا می دونی؟ گفت فلانی (یکی از اون وبلاگ نویس ها) به من زنگ زده گفته که روز چهل و سه طلوع و برکه من رو فلان جا با هم دیده.
- ممممممممممهههههههههههههههههههههههههه
من فکم باز مونده بود. یعنی واقعاً. من اصلاً حتی ریخت این آدمها رو هم ندیدم. اینها در حالیکه خودشون رو مشغول به زندگی خودشون نشون داده بودن طوری توی نخ ما و حرفهامون و ترکیبمون بودن که تونستند یه چنین استخراجی داشته باشند و تازه با دو واسطه به گوش ما برسه. جالبیش اینه که من و مریم اون روز حرفهای کاملاً خصوصی درگوشی ای زنانه خاله زنکی مربوط به سقط جنین یکی از فامیل های مریم اینها می زدیم!!! یعنی حتی گروهی و بلند هم حرف نمی زدیم که بقیه مشارکت داشته باشند. شوهرانمون با هم حرف می زدند و ما هم یواش با هم.
من مونده ام این افراد یعنی وبلاگ ما رو جویده اند، ریخت و رفتار ما رو هم سراندرپا برانداز کرده اند و اینقدر مغزشون رو مشغول چنین چیزی کرده اند که بتونند همچین نتیجه گیری ای بکنند!
من اصلاً اولش اینقدر شوکه بودم که نمی دونستم عصبانی باشم، بخندم، گریه کنم. اون موقع محمد حامد پیشنهاد داد یه پست بذار تو وبلاگت با موضوع: آره! با توام خانوم! اما پینشهاد دومش که موضوع این پسته مرتبط تر بود.
نتیجه:
ایرانی ها حق دارند وقتی هم رو می بینند مورمورشون بشه، دهنشون گس بشه، خشک بشه، اصلاً کف کنه، رم کنند ووووو. ایرانی ها یه سری ویژگی های اخلاقی ای دارند که باید به طور جد در اصلاحش تلاش کنند. تا وقتی هم که اینها اصلاح نشه، روابط همینه که می بینی، حق هم داره که باشه.

بعدالتحریر. اگر هر یک از دست اندرکاران این ماجرا علاقه داره اصلاحیه یا توضیحی بده روی ماجرا، بنده خیلی خوشحال میشم که کامنت بده.


Sunday, August 10, 2008

عمق سطح

- چته دختر، یه ذره شنگول باش.
- گرمه. خیلی گرمه.
- یه ذره نفس بکش. کله ات رو بکن زیر آب یخ.
- آب یخ؟ توی این سرزمین آب سردش از آب آب گرمکن گرمتره!
- خب مگه اولین بارته که گرمت شده؟
- نه. اولین بار نیست. اما این دفعه از درون هم گرممه. داغ کرده ام.
- چیت داغ کرده؟ مخت؟
- روحم! روحم داغ کرده. روحم آزرده خاطر و کلافه است.
- نمی فهمم چی می گی. ریلکس باش. خیلی فکر می کنی.
- روحم از بی فکری داغ کرده...
می فهمی چی می گم؟ یه وقتهایی روح آدم کم میاره. مال من انگار کم آورده. پر از کف آب شده ام. سطح سطح. حبابها خیلی راحت پف می کنند و می پرند و دوباره آب ساکت سطح باقی می مونه.
ناشی از چند چیزه. اولینش بودن در این هوای تهویه شده دائمی. هوای صاف و ساده نخوردن. طبیعت ندیدن. توی یه "سبزی واقعی" راه نرفتن. درخت ندیدن... باور کن. مخم از نداشتن طبیعت داغ کرده. هفته دیگه حداقل یه وقفه دو هفته ای بهش می دم.
بعدش هم از سطح. از زندگی سطحی، آدمهای سطحی (که اکنون خودم رو هم شامل شده)، حرفهای سطحی، تفکرات سطحی، دغدغه های سطحی، فیلم های سطحی، خوشی های سطحی، خستگی های سطحی، دردهای سحطی، ناراحتی های سطحی ... ازاین همه بی عمقی دارم خفه میشم. توی عمق هم آدم یه جور دیگه خفه میشه ها. اما من از این همه ظاهر و سطح خسته ام. دلم برای یه گپ عمیق با یه رفیق شفیق له له می زنه. دلم واسه یه درد دل، یه دغدغه، یه بحث باهدف، با مسیر، واسه یه ذره چالش فکر و روح و باور پر می زنه. از عمق این سطح بی معنی و داغون آزرده ام. می خوام کش بیام. خیلی کش بیام... بتونم بکشم یه ذره بالا....


Wednesday, August 06, 2008

سلمان

خیلی لذت بخشه خبر نامزدی یکی از بهترین دوستهات رو بشنوی. اون هم از خود پرروش که یک هفته است صداش هم درنیومده. دیشب رفتیم بیرون و میگه آره بهش گفتم will you marry me؟ اون هم گفت yes!
انگار نه انگار که هفته قبلش داشتم مخش رو بالا و پایین می کردم که خب چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟ یک ساله با هم بودین. مگه همین آدمی نیست که می خوای؟ و هنوز ترس توی صداش و فکرش بود. بعد هم فکر کرد و فکر کرد و باز هم فکر کرد (کاری که توش خیلی خوبه!) و با جرأت فراوان – که خیلی جای تحسین داره – بهش پیشنهاد ازدواج داد.
بقیه اش هم جوره. گاماس گاماس. خیلی خوشحالم براش.

بعدالتحریر. ناگهان تعداد خروسهای مرغ دار دور و بر داره زیاد میشه!! :)


Tuesday, August 05, 2008

نون خامه ای

دلم نون خامه ا ی می خواد! خیلی دلم نون خامه ای می خواد. دلم یک جعبه گنده نون خامه ای می خواد که مثل اون موقع ها چهارزانو بشینم روی تخت و هلپ هلپ بدون نگرانی جوش و چاقی و هیچ چیز دیگه، بخورم! حسابی هوس نون خامه ای کرده ام.


Sunday, August 03, 2008

من، هیلتون، بچه



دیشب حاج آقای ما بنده رو سورپریز کرد. رفته بودم ورزش و وقتی برگشتم با نگاه شیطون گفت امشب ساعت 10 کجاییم؟ من با یکی قرار دارم. خلاصه بعد کلی بازی و ادا فهمیدم اینجا رو بوک کرده دوتایی بریم یه ذره quality time با هم داشته باشیم! هم جای خیلی باحالی بود، هم موسیقی آمریکای جنوبی زنده اش کلی کیف می داد، هم غذاش خوب بود، هم تجربه اش، هم همنشینش. یه وقتهایی به این شبهای رمانتیک و بی نظیر که فکر می کنم، با خودم میگم اینها رو هیچ وقت نمیشه با بچه داشت. کی میشه آدم از راه برسه و تصمیم بگیره یه رستوران پنج ستاره رزرو کنه و به قول خارجی ها یه treat به خودش بده؟ فرض کن چنین سناریویی رو با بچه بخوای داشته باشی، احتمالاً باید حداقل 7-8 تا تلفن بزنی که بتونی بچه ات رو سر یکی خراب کنی (اون هم با شرمندگی!) که تازه در شرایطی که هیچ مناسبت خاصی نیست و فقط عشقت کشیده، احتمالاً این کار رو نمی کنی و توجیهی هم نمی تونی واسه کسی داشته باشی، بعد هم با دلشوره بری رستوران و وسط کار یه تلفن از کسی که از بچه ات نگهداری می کنه دریافت کنی که بچه بی تابی می کنه و دل درد داره و bottom line، باید برگردی. در حالی که غذات رو تموم نکردی و نفهمیدی چی به چی بوده، برمیگردی و تازه قربون صدقه بچه ات هم میری که فدات بشم که شب به این نازنینی ام رو خراب کردی و الهی هم بمیرم که دل درد داری! و حتی نمی فهمی که چه چیزهایی رو از دست دادی و چه زمانهای ارزشمندی رو با معشوق ات دیگه نداری!!!
خب! می دونم الان تمامی بچه دارها به من معترض میشن و می گن تو اگه فکر می کنی زندگی همینه، خیلی خوابی و خیلی شوتی و زندگی کهنه بچه شستن و فداکاری و احساس مادرانه و اینها هم هست! شاید درست باشه. من هم قبول دارم. اما دلیل نمی بینم تمامی سالهایی که می تونم این زندگی بدون بچه با آرامش رو داشته باشم از بین ببرم. دلیلی نمی بینم زود بچه دار شم (اگر وقتی دلیل دیدم که بچه دار بشم) کلی جاهای دنیا هست که هنوز مونده ببینم، کلی تجربه های ناگهانی شیرین مونده که عمراً با بچه ممکن باشه. باور دارم که این خیلی واقع بینانه تر از اینی هست که بچه دار بشم و طبیعتاً از روی غریزه هم که شده خیلی دوستش هم داشته باشم و فکر نکنم که دارم چیزی از دست می دم، چون "چیز" بزرگتری به دست آورده ام.